این سوتی نیست شاهکار مامان و بابامه
مادر بزرگم تعریف کرد این شاهکارشونو:
اون قدیما شب حجله رسم دستمال داشتن
مامان و بابای منم پسر عمو دختر عمواند
بعد بچه بودن در حد کلاس چهارم پنجم اینا یه چیزایی شنیده بودن از بقیه راجب این شب زفاف و کنجکاو میشن به پیشنهاد یکی دیگه از دختر عمو های دیگشون میگن بریم تو اتاق عروس و دوماد قایم بشین ببینیم چه خبره
اقا مامان و بابام و دخترعموشون و یه نفر دیگه میرن داخل جا لحافی روی تشک و پتو ها کاه ارتفاعشم زیاد بوده(اونموقع ها کمد دیواری نبوده داخل دیوار یه شکاف و تو رفتگی داشته پتو و بالشتا رو میزاشتن اونجا و جلوش پرده بوده)
خلاصه زمانه موعود فرا میرسه عروس دوماد داخل میشن و میرن سرجاهاشون بخوابن چون از قبل برای عروس و دوماد جا پهن کرده بودن کسی اینا رو ندیده بوده
جونم براتون بگه مادر بزرگم میگه مثل الان نبوده عرسا ناز کنند سریع میرفتن سر اصل کاری یه چند دقیقه که میگذره این بابای من چون از پشت پرده چیزی نمیده و چهار نفری تو یه جالحافی چپیده بودن تو هم میاد سرک بکشه ببینه چه خبررره همونطور که خم میشه جلو یهوووو کل تشک و پتو ها میریزه وسط اتاق
دومادم شکه میشه همونطور لخت میپره بیرون و عروس شروع به جیغ زدن میکنه چون تاریک بوده و دیده نمیشده دیگه همه جم میشن ببینن چه خبر شده(این عروس با مادرشوهر زندگی میکرده فقط اتاق جدا داشته) بعد که میان میبینن ۴ تا بچه وسط اتاقن 😐😐😐
بعد مامانم ادامشو گفت میگه اون شب بردنمون تو مطبخ کلی کتکمون زدن🤐
حالا نکته این جریان اینه اون عروس و دوماد هیچ وقت بچه دار نشدن
مامان بزرگم میگه تقصیر ایناست طفلیا رو عقیم کردن از ترس😁