ی بار عمه و شوهر عمه بابام اومده بودن خونمون..آخر شب بود بلند شدن که برن
ما هم بلند شدیم ( من و مامان و بابام) بدرقشون کنیم.رسیدیم تو راهرو خونمون اونا جلوتر میرفتن و ما هم پشت سرشون
بابام ی کم جلوتر بود من و مامانم عقب تر
یهو دکمه دامن مامانم کنده شد دامنش افتاد😳😰🤣🤣
مامانم همونجا فوری نشست رو زمین
بعد یهویی اونا برگشتن که خدافظی کنن کفش بپوشن دیدن مامانم رو زمین نشسته😳😳😐🤣🤣🤣
بنده خداها سنشون هم کم نبود تعجب کرده بودن
هیچی نگفتن  از حیاط رفتن بابام تا کوچه بدرقشون کرد🤭😐😁😂😂
بعد وقتی رفتن بابام از مامانم پرسید چرا یهویی تو راهرو دم در نشستی رو زمین 
مامانم دلیلشو گفت
کلی خندیدیم😂😂😂😬😰😂