قلبم چون فانوسی خاموش، در انتظار نوری است که دیگر نمیتابد. درد، همدم تنهاییام شده و در هر گوشه از وجودم، ریشه دوانده است. گویی در برزخی معلق ماندهام، نه توان رهایی دارم و نه امیدی به فردایی روشن.
آرزوی یک همدم، یک سنگ صبور، در اعماق وجودم شعله میکشد؛ کسی که با شنیدن نالههایم، دلش به درد آید و در این شب تار، دست یاری به سویم دراز کند. اما افسوس، در این دنیای بیرحم، گویی همه در نقاب بیتفاوتی فرو رفتهاند و گوش شنوایی برای شنیدن صدای شکستنم نیست.
مرگ، چون سایهای شوم، در کمین نشسته و هر لحظه، جان کندنم را به تماشا نشسته است. در این میان، تشنهی محبت عزیزانم هستم؛ نوازش دستی، لبخند مهربانی، شاید بتواند اندکی از این بار سنگین را از دوشم بردارد. اما دریغ، گویی قلبها یخ زده و زبانها قفل شدهاند.
نه گریه آرامم میکند و نه خنده امیدی میبخشد. در این گرداب غم، تنها یک معجزه میتواند مرا نجات دهد؛ معجزهای از جنس عشق و همدلی.