2777
2789
عنوان

شوهرم پارانوئید داره زندگی رو برام بی معنی کرده

| مشاهده متن کامل بحث + 1174 بازدید | 71 پست
افرین که دیدی مریضه یه بچه هم اوردیمن یکبار زیر دیت سوهر پارانوییدم داشتم خفه میشدم یکبارم داشت میند ...

وای فک کن بچه هم دختره چ زجرایی قراره بکشه

بخدا من شوهرم امروز ی فحش ناموسی جلو بچه داد تو رانندگی تا الان ی حال بدی دارم ک خدا میدونه چقد ازش متنفر شدم ک نگفت بچه نشسته جفتم

بـه گـذشته بر میـگـردم به سـراغ خـاطـراتم....

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

آسی منو لایک کن صبح بخونم 

فقط اینو بگم 

خالم با دوتا نوه تو ۴۶ سالگی از شوهر پارانوییدش جدا شد 

هیچ درمانی ندارن اگرم داره اون دکتر نرفت 

طلاقم نمی‌داد خالم تو دادگاه گفت مشکل روانی داره و فرستادنش کمسیون پزشکی و تایید شد مشکل داره 

مثل شوهر شما شکاک بود و بددهن یه موقع ولخرج میشد و مهربون بعضی وقتا حتی نون نمی‌خرید برا خونه تا چند ماه 

بچه هایش رو هم میزد به قدری که به حرم کودک آزاری خالو شکایت کرد چند بار شاید بترسه دیگه نزنه 

چند بار چاقو برداشت خالم رو بترسونه ولی بیشتر بچه ها میترسیدن 

الان بچه های خالم همشون مشکلات روحی دارن 

توروخدا به امید خوب شدن زندگیت و آینده بچه ها با این روانی زندگی نکن 

اگر آینده بچه ها برات مهمه جدا شو حداقل تو آرامش بزرگ بشن 

خواهر شوهرم گفت چتون شده 

بمن زنگ زده گفته ما دعوامون شده برو درو روش قفل کردم براشون باز کن ..و میدونست که خواهرش نمیزاره ما بریم خونه بابام 

چون میدونست برم دیگه تمومه این زندگی نکبت بارش...


چند روز هم ب زور خواهر شوهرم و مادرشوهرم نرفتم ولی وسایلم آماده جمع کرده بودم ...آخرش ولی اومدم خونه بابام با دخترم 



حتی خونه بابامم بازم ازش میترسیدم ک نکنه بیاد دخترمو ازم بگیره نکنه بیاد اینجا دعواشون بشه با بابام و داداشم 

شبا ب مامانم میگفتم در حیاط در خونه همه جا رو قفل کن 

اصلا روزا بیرون نمی‌رفتیم ن خودم ن دخترم 

ک نکنه دخترم ازم برداره ...

۹ ماه گذشت من خونه بابام بودم با دخترم 

تو این ۹ ماه همش بابام خرجی بهمون میداد ..عروسی داداشم شد اونا خودشون بهم پول دادن ..هم برای خودم هم دخترم لباس خریدن ...شوهرم تو این ۹ ماه حتی هزار تومن نداد بهمون حتی همون یارانه خودمونم بهمون نمیداد

حتی خرجی دخترش هم نمی‌داد چه برسه به من 


با اینکه بابام وضعشون خوب نیست ولی هیچوقت نمیزاشت ما سختی بکشیم همیشه هوامون داشت مخصوصا دخترم ...



خسته 💔

خلاصه که خیلی شکاکه 

خونه بابام میرم میگه از کجا بدونم خونه بابات رفتی 


اوایل ازدواجمون هر جا میرفت در کوچه رو قفل میکرد کلید هم با خودش میبرد 

تا چند سال گوشی برام نمی‌خرید 

دخترم ۱ سالش بود ک دیگه برام خرید بزور 


بعد در کل زیاد قهر میکنه 

حتی دوماه هم شده قهرامون در صورتی که تو یه خونه هستیم ولی مثل دوتا غریبه 

۲ سال پیش ی روز خونه نبود رفته بود بیرون همون موقع هم باز باهام قهر بود

دامادشون اومد خونه ما 

برام عجیب بود چون خونمون نمیومد زیاد 


با اینکه من دلم نمیخاست بیاد داخل با توجه به شناختی ک به شوهرم داشتم ولی اومد و نشست 

منم در رو اصلا نبستم درو باز گذاشتم چون حس خوبی نداشتم بهش 

بعدش زود پاشد رفت خونشون ...

ظهر ک شد شوهرم برگشت خونه منم خوابیده بودم 

یهو اومد با هر چی زور داشت گلومو گرفت و فشار میداد و هی بهم می‌گفت با فلانی دوست میشی آره ؟

حالا دیگه میری با دامادمون باهم دوست میشید ها،،میگفت میکشمت 

منم مطمئنم بودم منو می‌کشه با این عصبانیت ...اصلا نمیتونستم نفس بکشم داشتم واقعا خفه میشدم 

دیدم ول نمیکنه دیگه از خودم دفاع کردم با پاهام هلش دادم عقب 

بزور نفس می‌کشیدم 

پشت گردنم اندازه یه بند انگشت گوشت کنده شده بود از بس با ناخناش فشار میداد ...


بهش گفتم من بهت خیانت نکردم 

اگه میخاستم خیانت کنم می‌تونستم ولی ببین گوشیمو انداختم جلوش 

گفتم ببین پسر آبجی خودت بهم پیام داده با اینکه ۴ سال از من کوچیکتره ..بهم پیشنهاد دوستی داده ولی ببین پیاما رو بخون 

من بخدا تو پیام هام همش براش نوشتم چطور میتونی ب دایی خودت خیانت کنی اون داییت هست منم با دنیا عوضش نمیکنم


می‌گفت شما ک اصلا باهم دیگه خوب نیستین ..گفتم ظاهرمون شاید اینو بگه ولی ما واقعا همدیگه رو دوست داریم ..هر چی اصرار کرد من قبول نکردم و گفتم پیام نده ک دیگه برای شوهرم میگم ولی در کل نمیخاستم بگم فقط ترسوندمش ک دیگه پیام بهم نده ..گذاشتم پای بچه بودنش ..چون اون موقع اون ۲۰ سالش بود من ۲۴

خلاصه این پیاما مجبور شدم ب شوهرم نشون بدم ک شاید یکم منو باور کنه ....حتی بعضی وقتا شک میکنم بهش میگم نکنه شوهرم ازش خاسته ک منو امتحان کنه ..

روز بعدش گفتم ببین من که تو رو میشناسم می‌دونم هر چی هم قسم بخورم باورت نمیشه 

بیا بریم وکالت طلاق بهم بده مهریه ام می‌بخشم دخترمون هم پیش من باشه ...حتی تا در اسناد رسمی رفتیم ولی داخل نزاشت بریم 

دوباره هی مثل دیوونه ها هی تو شهر دور میزد ..آخرم منو برد یه امام زاده که خیلی بهش اعتقاد داریم 

گفت بیا بریم قسم بخور ک اونروز بین تو و دامادمون چیزی نشده 

گفتم باشه میام ولی من الان پریودم گناهش گردن خودت ...

دیگه اینجاسکوت کرد بعد گفت کجا معلوم که راست میگی ؟

گفتم بیا ببین خودت 

دیگه دیوونم کردی 

حتی بهش گفتم من اگه میخاستم کاری کنم ک تو پریودیم حداقل نمی‌کردم ..

خلاصه برگشتیم خونه 

40روز باهام قهر بود حتی مغازه هم نمی‌رفت برای تو خونه هیچی نمی‌خرید 

نون خالی تو خونمون گیر نمیومد 

منم ک دیگه اصلا اشتهایی نداشتم ده روز هم میشد من غذا نمی‌خوردم 

فقط در حدی ک ضعف نکنم ی تنقلاتی چیزی می‌خوردم 


ی شب وقتی حموم بود تو گوشیش شماره ی خانومی بود ک تو لیست سیاه بود 

زنگ زدم دیدم خانوم هست دنیا رو سرم خراب شد 

رفتم تو اتاقم درو قفل کردم گوشیش هم پیشم بود 

بهش گفتم تو که این همه بمن تهمت میزنی الان خودت این محدثه خانم کیه ؟

که یهو انگار آتیش گرفت اومد درو کوبید گفت درو باز کن 

منم ک جراعت نمی‌کردم باز کنم 

اخرش زد درو شکوند 


دخترمم همش حیغ میزد دیگه ب دخترم هم رحم نمی‌کرد 


اومد داخل موهام گرفت و منو میکشید 😭 تمام صورتم خنچ انداخت زخمی کرد گوشواره ام از تو گوشم کشیده شده بود گوشم خون میومد ...موهام یه عالمه کنده بود ...با مشت اینقد منو زد ...دخترمم فقط جیغ میزد و گریه میکرد فقط ۳ سالش بود 😭😭

آخرم رفت چاقو برداشت ب خداوندی خدا که میخاست منو بکشه ولی نمی‌دونم چیشد ک نزد 

اومد بزنه تو سرم چاقو رو 

منم فقط منتظر مرگم بودم 

آخ ک چه حال بدی داشتم همین الان دارم با اشک می‌نویسم 😭

ولی نمی‌دونم چی شد نزد ...

هر چی فهش زشت بود بهم داد ..ک اصلا روم نمیشه اینجا بنویسم ...

چند ساعت بعد بلند شدم خودمو جمع کردم از رو زمین ...رفتم سراغ چمدونم ک وسایلمو جمع کنم اما گفت اگر صدا دادی خود دانی 

بزار فردا هر گوری میخای بری برو 

الان میخام بخابم حوصله ات ندارم 


فرداشم رفت شهرستان درو هم از رو ما قفل کرده بود تا چندروز هم نیومد خونه 

کلیدو قایم کرده بود نزدیکای ظهر دیدم خواهر شوهرم اومد کلید از تو حیاط برداشت برامون درو باز کرد عین زندانی ها ...



خسته 💔

ترسامم بی جا نبود 

۴ماهی بود من قهر بودم خونه بابام بودیم منو دخترم خونه تنها بودیم بابام اینا نبودن یهو دیدم یکی در میزنع دیدم آره شوهرمه براش باز نکردم از رو دیوار اومد داخل 

رفتم از ترس تو حموم درو قفل کردم هم اینکه اصلا نمیخاستم چشمم به چشمش بیوفته 

ولی زد شیشه رو شکوند اومد داخل 

اما مثلا مهربون شده بود اینجا و پشیمون ...ولی من اصلا نمیخاستم حرفاش گوش کنم 

هر چی اصرار کرد بیا برگرد ولی من قبول نکردم

دیگه همش هم بهم پیام میداد بعضی وقتا خوب بود بعضی وقتا دوباره می‌گفت چرا ترسیدی فرار کردی رفتی خونه بابات 

چرا نیومدی اونروز بریم قسم بخوری 

چرا اونروز اون لاشی رو راه دادی تو خونه 

همش نوشته بود چرا چرا چرااااااا

کاری باهام کرده بود ک هر کی هم میومد پادرمیونی میگفتم من بدم من بدرد اون نمی‌خورم من زن خوبی نیستم براش 

اصلا از بدیای اون نمیگفتم از سختی های ک بهمون میداد نمیگفتم 

فقط هدفم جدایی بود دیگه کاری ب هیچ حرفی نداشتم 

من ب اصرار پدرم رفتم دادگاه بعد از ۹ماه

چون گفتم من برام مهم نیست دیگه ن طلاق ن هیچی اون اگر میخاد بره درخواست طلاق بده میرم امضا می‌کنم 

فقط میخام دخترم کنارم باشه 

نه دیگه هیچوقت ازدواج میکنم نه هیچی 

ولی میگفتن اینطوری نمیشه باید تکلیفت مشخص بشه 

ی روز بعد از ۹ ماه رفتم دادگاه 

شوهرم همون روز ک شنید رفتم قیامت کرد زنگ زد اگر پات گذاشتی دادگاه خودت می‌دونی 

حتی هنوزم می‌گفت چرا رفتی دادگاه اونجا آشنایی کسی ببینتت زشته چرا رفتی همش محیط مردونه هست با کی رفتی 

من بدونم کی برداشته زن منو برده دادگاه زنده اش نمیزارم ...

اخرش دید من دیگه با این حرفاش نمی‌ترسم زنگ زده بود ب خاله ام 

چون بهش گفتم این راه تا آخرش میرم هر چ بادا باد ...گفت پس بچرخ تا بچرخیم ...

دیدم خاله ام شبی زنگ زد خیلی هم ناراحت بود 

گفتم چیشده 

گفت این نامرد داره بهت تهمت بی آبرویی میزنع میگه اگه ی بار دیگه بره دادگاه همه جا آبروش میبرم 

گفتم بگه برام مهم نیست من کاری نکردم ک بترسم ..اینا فقط خیالات خودشه ..

ولی آخرش ب خاله ام گفته بود هر طور شده راضیش کن بیارش خونه خودتون منم میام 

دیگه بابامم گفت این سری بخاطر دخترت برو 

چون دخترمم خیلی دلتنگ باباش میشد ..گفتم ن من نمیرم 


دیگه دیدم هی اصرار میکنن گفتم حتما یچیزی شده یا شنیده یا شایدم دلشون نمیخاد دیگه من اینجا باشم ...

بخاطر همین رفتم خونه خالم 

شوهرمم اومد 

بخدا همش از خالم معذرت خواهی میکرد می‌گفت ببخشید من این حرفا رو عصبانیت زدم زن من از گل هم پاک تره ...

بخدا ب اصرار خالم و التماس های شوهرم و نگاه های دخترم ک می‌گفت مامان بیا بریم خونه برگشتم با اینکه اصلاااا دلم نمیخاست برگردم ...


خسته 💔

خدا وکیلی چیه این و دوست داشتی


نمی‌دونم واقعا ...خودمم از خودم میپرسیدم ولی دیگه الان خیلی خیلی بهتر شدم و دیگه میتونم بگم اصلا حسی بهش ندارم و دوست داشتنم دیگه تموم شد ..

خسته 💔

چرا نه سال از بهترین روزای جونیتو هدر دادی پای همچین آدمی وقتی گف زمین ب آسمون بیاد زنمو طلاق نمیدم ...


نمی‌دونم گلم 

هنوز زمانی که بچه نداشتم عقلم مثل الان نبود یجورایی هم دلم میخواست مادر بشم طعم مادری رو بچشم 

تو 21 سالگی مادرشدم 

ولی اگر عقل الآنم داشتم هیچوقت‌ بچه نمی‌آوردم از همچین آدمی  هیچوقت 

خسته 💔

افرین که دیدی مریضه یه بچه هم اوردیمن یکبار زیر دیت سوهر پارانوییدم داشتم خفه میشدم یکبارم داشت میند ...


درسته واقعا ...

ولی من اون موقع همش 20 سالم بود هیچکسم نداشتم ک منو راهنمایی کنه 

الان بود که هرگز ..


خسته 💔

اول اسم شوهرت ر نیست؟بخدا انگار خودم نوشتم اینا رو از شوهر سابقم


نه عزیزم ر نیست ...

چطور بود زندگیت عزیزم 

بعدش چیکار کردی ؟طلاق گرفتی ؟

بچه هم داشتی ازش ؟

خسته 💔

۰۹۶۴۰۰۱۴۸۰مشاوره رایگان فردا تماس بگیر صحبت کت


ممنون گلم 

اتفاقا همین پنج شنبه قبلی زنگ زدم 1480 نیم ساعت حرف زدم ولی آخرش نمی‌دونم چی شد صدا قطع شد دیگه هم هر چی زنگ زدم نتونستم با اون خانوم قبلی صحبت کنم 

دیگه حوصلمم نکشید دوباره برای یکی دیگشون توضیح بدم 


ولی همینم که گفتم اون خانم مشاور تایید کرد ک آره پارنوئید داره شوهرت و باید دارو مصرف کنه ..

خسته 💔

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792