خونه ی مادربزرگ پدر من مال ۷۰سال پیشه تو یکی از محله های قدیمی تهران اونجا همیشه می گفتن جن داره
مادربزرگبابام تعریف می کرد که وقتی ۱۳ سالش بوده عروسی کرده رفته تو اون خونه و سر زایمان بچه اولش خیلی ضعیف و بی جون بوده و بعد زایمان بیهوش میشه وقتی بهوش میاد به شدت تشنه بوده ما هر چی اهل خونه رو صدا می کرده کسی نمی شنیده چون خونه شلوغ بوده و مهمونی گرفته بودن اینم تو اتاق جدا بوده دیگه داشته از تشنگی و ضعف گریه می کرده که یه خانم با لباس محلی میاد تو کاسه روحی بهش آب میده
موقع شام میان تو اتاقش سفره نیندازن همه می شینن دور سفره مادربزرگ بابام به خواهرشوهرش میگه پس اون فامیلتون کوش که لباس محلی داشت؟میگن کی ؟میگه همون که بهم آب داد خدا خیرش بده نیومده بود مرده بودم از تشنگی چشمام سیاهی می رفت همه می خندن میگن خیالاتی شدی و توهم بعد زایمان بوده و اینم کاسه رو نشون میده ولی کسی توجه نمی کنه
اما خودش اینقدر می ترسه که بعد از ۳روز شیرش خشک میشه
شب سوم که از ترس گریه می کرده یهو چشماش خواب میره و تو خواب و بیداری این خانومه رو می بینه که داره پیشش التماس می کنه تو رو خدا از من نترس تو بچت سیده اگه از من بترسی شیرت دیگه نمیاد این سید گشنه می مونه جدش میاد من و بچههامو از اینجا بیرون می کنه آواره میشیم بذار همینجا کنارت بذار همینجا کنارت منم یه سفره برای بچه هام بندازم
خلاصه وقتی بیدار میشه دیگه ترسش می ریزه
همیشه اینا رو می گفت و کسی باور نمی کرد تا سال ۹۷ که فوت کرد نصفه شبا از زیرزمین خونه صدای ریز ریز گریه کرون یه زن می اومد هممون می شنیدیم اما تا گوش تیز می کردیم دنبال صدا قطع میشد
تازه اونموقع همه باور کردن که غیر از ما یه سری موجود دیگه تو اون خونه زندگی می کردن این همه سال
خاله بابام میگه مادرم راست می گفت این کنار ما سفره مهن می کرده الانم برای مادرم گریه می کنه ما این همه سال حرف مادرمو باور نداشتیم