همیشه برام مهمترین چیز خانواده بود اینکه خانواده خودمو داشته باشم
همسر و دو فرزند
اما تا 29. 30 سالگی اصلا اهل ارتباط با پسر نبودم کم کم ک فهمیدم ازدواج باید کنم و سنم داره میره بالا ، چون بی بی فیس هم بودم خواستگارا هم اومدن که شوهرمو انتخاب کردم و تو سی سالگی عروس شدم، بماند مشکلاتی که شوهرم با گذشته ش همراه آورده که به تازگی باز درگیر یکیش شدیم اما من انتخاب کرده بودم و باید میموندم و میساختم
اما باید میرفتم دنبال آرزوی اصلیم، بچه
اما من واژینیموس بودم و یکسال گذشت
وقتی درمان کردم اقدام بارداری میکردم و نمیشد
بعد دو سال حامله شدم اما تو ماه سه مادرم سکته کرد و من از استرس جنینم رو از دست دادم
و چند وقت بعد مادرم هم فوت کرد
افسردگی پشت افسردگی
اما یکسال بعد خدا بهم بزرگترین لطفش رو کرد و بزرگترین هدیه ش رو داد پسرم
وقتی ب دنیا اومد به قول دکترش تعدد مشکلات غیر مهم داشت ک نمیخوام نام ببرم و غیر از یه گرفتگی کوچک قلب ،شکرخدا همه برطرف شدند و الان قند روزای تلخمه
سه سالش که شد و ترسم از بارداری و زایمان کمتر شد اقدام کردم اما نمیشد که نمیشد دکتر ب دکتر عوض کردم دوبار آی یو آی اما نشد
تو ۴۰ سالگی بودم که بی بی چکم مثبت شد گفتم خدا باز درهای رحمتش رو برام باز کرده
آخه من خیلی استرس سن داشتم شوهرم ۴۷ سالش بود و خودم ۴۰ که دوباره حامله شدم
اما یک روز با درد شدید بلند شدم و بعد کلی سونو گفتند هتروتوپیک هستم یعنی یه حاملگی پنج هفته داخل رحم ، ی حاملگی خارج رحمی ، که باید اورژانسی با سزارین خارج میشد
و عمل سزارین شدم
و در انتظار صدای قلب جنین داخل رحم
۸ هفته که شد رفتم و صدای قلب رو شنیدم دکترم گفت معجزه ست
ولی غربالگری ک رفتم گفتند دو هفته ست قلبش ایستاده و من باز رفتم اتاق عمل و کورتاژ شدم
الان باز دلم بچه میخواد از تنهایی پسرم ناراحتم ،
اما هم میترسم
هم همش حساب کتاب میکنم بچه مادر ۴۲ ساله پدر ۴۸ ساله میخواد چیکار
حتی بعضیا سر همین حاملگیم بهم تیکه مبنداختن
حال روحیم خیلی بده و کلا از ادامه زندگی ناامیدم