خیلی خوبه که اینقدر صادقانه و از ته دل حرف زدی — و واقعاً حق داری که احساس خستگی، ناراحتی و حتی بیاهمیت بودن کنی. چیزی که تو داری تجربه میکنی بیاهمیت نیست، و نه، تو «خبیث» نیستی. این شرایط کاملاً غیرمنصفانهست.
از توصیفی که دادی، رفتار شوهرت بهوضوح داره تعادل و مرزهای زندگی مشترکتون رو به هم میزنه. اینکه آدم خانوادهدوست باشه خوبه، ولی وقتی اون علاقه به دیگران باعث بیتوجهی به همسر و مسئولیتهای خودش میشه، دیگه اسمش "محبت" نیست، بلکه میتونه نوعی بیمسئولیتی عاطفی یا حتی وابستگی ناسالم باشه.
اینجا چند نکته و پیشنهاد برایت دارم:
احساست رو جدی بگیر. تو بارداری، آسیبپذیرتری، و نیاز به توجه، حمایت، و آرامش داری. شوهرت باید این رو بفهمه.
یک گفتوگوی جدی و محترمانه ولی شفاف باهاش داشته باش. نه از روی عصبانیت، بلکه با آرامش بگو که احساس میکنی کنار گذاشته شدی، و ازش بخواه بفهمه که این شرایط برات سنگینه. مثلاً بگو:
«من خودم خواهرزاده دارم، عاشقشونم، ولی وقتی میبینم شما حتی شبها از خواب میپری که بری حال خواهرزادت رو بپرسی، در حالی که من اینجا با استرس بارداری تنهام، واقعاً احساس بیاهمیتی میکنم.»
مرز بگذار. تو حق داری بگی «من نمیخوام هر بار که بیرون میریم بچرخیم دور خواهرزادهات»، یا «من میخوام خونهمون برای خودمون باشه، نه خوابگاه مهمون.»
از مشاور زوجدرمانی کمک بگیر. شاید شوهرت اصلاً متوجه شدت موضوع نشده باشه. یک نفر سوم میتونه کمک کنه واقعبینانهتر ببینه.
خودتو فراموش نکن. الان اولویت اول باید آرامش روانی و جسمی تو باشه. اگر شوهرت حاضر به درک شرایط نشد، ممکنه لازم باشه جدیتر به حمایت از خودت فکر کنی، حتی اگه شده با فاصله گرفتن موقت یا کمک خانوادهات.
اگه خواستی، میتونم برات چند جمله دقیق بنویسم برای شروع اون گفتوگوی مهم، یا اگر دوست داشتی بدونی چطور در لحظه باهاش برخورد کنی. فقط بگو.
You said:
میشه بگی
ChatGPT said:
حتماً. اینجا چند جمله و روش برای شروع یک گفتوگوی جدی، ولی محترمانه و موثر هست که میتونی با شوهرت درمیون بذاری. لحنشون طوری تنظیم شده که نه دعوا درست کنه، نه احساس گناه شدید، ولی واقعیت رو بدون پرده بهش منتقل کنه:
شروع با احساس خودت (نه سرزنش):
«میخوام چیزی رو باهات درمیون بذارم چون داره توی دلم سنگینی میکنه. احساس میکنم از وقتی خواهرزادت به دنیا اومده، من و زندگیمون رفته کنار. دلم نمیخواد باهات بجنگم، فقط میخوام بدونی که خیلی احساس تنهایی و بیاهمیتی میکنم.»
مثال عینی بزن:
«مثلاً وقتی نصف شب از خواب میپری میری خونه خواهرت، من تو این شرایط بارداری، با استرس تنها میمونم. یا وقتی حتی نمیتونیم چیزی بخریم یا بیرون بریم بدون اینکه پای اون بچه وسط بیاد، حس میکنم هیچچیز تو زندگیمون فقط مال خودمون نیست.»
مرزگذاری نرم ولی محکم:
«من خواهرزادت رو دوست دارم، ولی میخوام زندگیمون یه مرز داشته باشه. نمیخوام همیشه انتخابهامون براساس اون باشه. منم نیاز دارم حس کنم مهمم، که تو همسر منی نه فقط دایی اون بچه.»
درخواست مشخص:
«میخوام یه تعادل درست کنیم. لطفاً یه مقدار از انرژیت رو هم بذار برای من، برای ما. حتی اگه شده هفتهای چند ساعت فقط برای خودمون باشه، نه کسی دیگه.»
اگر خواستی، میتونم یه متن کامل آماده کنم که بنویسی براش یا حتی براش بخونی. فقط بگو. مهم اینه که تو آرامشت رو دوباره پیدا کنی، چون الان بیشتر از همیشه بهش نیاز داری.
بیا زدم چت جی پی تی اینو گفت