داستانش طوِنیه
ولی اختلال روانی داره
از چشمم افتاده
تو فقر وتنگ دستی وفشار روانی روزگار گذروندم
الان اوضاع مالی یک مقدار کمی بهتر شده
ولی از چشمم افتاده
عمرم کنارش هدر رفت
همش یا داشتم ترکش میدادم از مواد
یا پیش روانپزشکا بودم
هیچ احترام وعزتی ندارم
انگار دوس پسرمه،ازدواجمون سنتی بوده ولی انگار من بااین نمک نشناس تو خیابون زیر پلا آشنا شدم
میخوام برم البته چاره ی دیگه ام ندارم
خانوادشم از خودش روانی ترن
سر سوزنی حمایت نداره
خانوادشم بجای این که درک کنن بدتر سواستفاده میکنن
شغل ندارم
پولم ندارم
جاییم تا وقتی تو این زندگی باشم نمیتونم کار کنم چون نه خودش نه خانوادش نمیزارن.
رفتم کار کنم ولی کارفرما رو ترسوندن که منو بیرون کنه
کلا دست وپامو میبندن که نتونم پیشرفت کنم جیره خور اینا باشم اینام ه جور دلشون میخواد تا کنن
به نظرتون چیکار کنم.؟