جشن نامزدیم بود تو لحظه های اول مادرشوهرم با یه نگاه سرد و بی احساس وارد شد و من هم رفتم به استقبالش سلام کردم و مادرشوهرم با یه لحن آروم گفت بهتر بود به جای جشن یکم آشپزی یاد میگرفتی معلوم نیست پسرم از دستپختت چی میکشه
بعد حالا کلی زحمت کشیدم کلی غذا درست کردم بعد رفت سمت شوهرم گفت زندگی که فقط خنده که نیست باید یه چیزی هم بلد باشه
چه خاکی تو سرم کنم بار اولشم نیست