بارانا
... عزیز دلم... دلیل زنده بودنم...
هشت سال گذشت... هشت سالی که شانهبهشانهی تنهاییام ایستادی، بیآنکه بدانی، بیآنکه بخواهی…
تو کودک بودی، اما تمام دنیای مرا در آغوش کوچکت جا دادی.
من پدر بودم، اما در برابر عظمت عشق تو، بارها کودک شدم، گریه کردم، خندیدم... زنده ماندم.
هر شب که چشمهایت را میبستم تا بخوابی، خدا را شکر میکردم که در تاریکترین روزهای زندگیام، نوری چون تو برایم فرستاد.
تو شدی صدای خنده در خانهای که سکوت، دیوارهایش را بلعیده بود.
تو شدی دلیل برخاستن من در روزهایی که جز بغض، چیزی برایم نمانده بود.
حالا که بزرگتر شدهای، نهفقط دختر منی...
تو همدمی، سنگ صبوری، پارهای از جانم.
اگر روزی خواستی بدانی پدرت چطور این سالها را گذراند، فقط بدان:
با نگاه تو نفس کشیدم... با لبخندت زندگی کردم...
و با وجودت، به بودن ایمان آوردم.
دوستت دارم،
تا همیشه..