داستان برمیگرده به ۴ سال پیش من اومده بودم تو حیاط خونمون و داشتم پیاده روی میکردم و با بولیز گل گلی پیرزنی و شلوار مامان دوز با زانو های پاره و دمپایی بیمارستانی پاره و همچنین موهای ژولیده و روسری کج و کوله و آهنگ هم توی گوشم بود خلاصه دیدم زنگ حیاطو میزنن من به خیال اینکه داداش کوچیکمه از بازی برگشته رفتم درو باز کردم و حتی آهنگ هم قطع نکردم درو باز کردم و رفتم حتی قیافشم نگاه نکردم دیدم صدام کردم گفت وایسا نگاش که کردم دیدم بلهه کراشمه اونم منو نگاه کرد کرخید پشماش ریخت و سرشو انداخت پایین گفت که ببخشید این برنجو واسه مادربزرگت آوردن بدش بهش و منم انقدر هول بودم که اصلا آهنگ هم قطع نکردم هی میگفتم ها؟ بیچاره هی تکرار میکرد بزنج آوردم برنج .
خلاصه پروندم کیسو.
(الان شوهرمه)😂😂