من فکر میکردم خیلی میدونم از عشق و عاشقی و زندگی
خیلی درگیر ظواهر بودم
فکر میکردم بقیه حالیشون نیست
تازه فهمیدم من حالیم نبست
بقیه خیلی خوب جا پاشونو سفت میکنن توی زندگی
مثلا میدیدم مرده قیافه نداره مورد خاصی نیست میگفتم چرا این باهاش ازدواج کرد؟بعدا میدیدم بابا اون مرد یجوری مث موم تو مشتشه و جلو بقیه بخاطرش در میاد اصلا بقیه چیزا مهم نیست
اصلا زندگی مشترک چیز دیگست نه اینکه چارتا دوست دارم عاشقتم الکی و پسره بپیچونه بره دنبال عشق و حال خودش
میشه یکم بهم از تجربیاتتون و نکاتی که بهش رسیدید بگید
شدیدا لازم دارم
انگار از خواب غفلت بیدار شدم و حس میکنم نامزدم اصلا ادم زندگی نیست