از ۱۸ سالگی توی جامعه کار کردم
۲۱ سالم بود ازدواج کردم
شوهرم معتاد شد
خانوادش چه بلاهایی سرم که نیاوردن
طلاق گرفتم
دوباره رفتم سرکار
حتی هزار تومن هم کسی بهم نداد
همیشه کار کردم زحمت کشیدم
توی سرما و گرما کار کردم
شکست های عشقی خوردم که به جرات میگم هر کسی جای من بود دووم نمیاورد
اونم نه یکبار
اوووووووه ده بار
فقر و تنهایی
احساس بی ارزشی
صدها بار سکه یه پول شدم
یه حقارت هایی کشیدم که از زن بودن خودم بیزارم
چندین بار پام به میز محاکمه باز شد
و در نهایت تبرعه شدم ولی هر کسی جای من بود تا صبح نمیکشید
مامانمو که همه وجودم بود جلو چشمام تموم کرد ...
من برای چی زنده ام ؟
چرا نمیمیرم ؟...