تا اینکه چند وقت بعد از این جریان حدود دو سه هفته بعدش زنگ زد گفت بیاید بریم خونه باغم یه سر بزنیم چند روز بمونیم و برگردیم و دوست شوهرمم که فامیل دورمون میشد دعوت کرد اونجا شب دوم نشسته بودیم دورهم یهو جلوی مهمونا برگشت گفت من دارم ازدواج می کنم
شوهرمو میگی انگار با پتک زدن تو سرش یهو رنگش کبود شد و اولش چیزی نکفت ولی دید مادره داره ادامه میده بلند شد به داد و دعوا که چی میگی چرا داری آبرو ریزی می کنی و غلط کردی و فلان