2777
2789

بچه ها این تاپیک روقفل میکنم هی بروز رسانی میکنم اینجوری داستان پشت سرهم قرار میگیره و از دهن نمیفته 🥲🫶.

توی تاپیک های دیگه نظرتونو بگید برام مهمه بدونم شیوه تعریف کردنم مورد پسند هست یانه؟🥲🫶

روزی روزگاری من یه دختربچه ۱۰ ساله بودم 🥲🫶
تک دختر خانواده با دو تا داداش که اختلاف سنی ما یک سال یک سال بود، زندگی ساده و جمع و جور ولی با شورو نشاطی داشتیم.
نشاط ازون جهت که جیغ و دادمون همیشه خدا به هوا بود اماااااا مودب بودیم وحشی نبودیم بل نسبت .🥲😁🫶
همون روزا بود که من با یه پسر جدید توی خانواده اشنا شدم ..
این پسره تابستونا از یه روستایی تو شمال میومد خونه خواهرش تهران و خواهرشم که زن دایی من باشه میفرستادش بعضی وقتا خونه ی ما که با داداشام بازی کنه .
یه پسر کچل با لپای قررررمززززز شده از شدت گرمااااا و نگاه های دختر ذوب کن ...🥲🫶🥹
البته بعدنا فهمیدم چشاش ضعیف بوده که اونجور دقتی نگاه میکرده ولی خب مهم نیست مهم دقتی نگاه کردنش بود 🥲🫶😁

خلاصه من خیلیییییی حسودیم میشد به داداشم اینا که هم بازی جدید دارن اخه من تک دختر بودم و اصلا دوروبرم دختر هم سندو سال خودم نبود ...
زن عموم یه خواهری داشت که گاهی باهم بازی میکردیم اما خب ازونجا که مامانم ادم سختگیری بود در مورد رفتن من و موندن خونه دیگران، من خیلی دیر به دیر میتونستم برم با خواهر زن عموم بازی کنم و اینکه خونه عموم اینا دقیقا بالاسرمون بود هم تفاوتی در نگرش مادر من ایجاد نمیکرد😁🫶🥲

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خلاصه همینجور غبطه خوردمو خوردم تا یکی از تابستونای همون سالا کیس جدید دیگه ای به ما ملحق شد و اون پسر کچله ناپدید شد .
کیس جدید یه دختر ریزه میزه بامزه با چشای درشت مشکی و مژه های بلندی بود که نقطه اشتراکش با داداشش لپااااای قررررمزززززززشون بود و البته تفاوتشونم در روسری ای بود که گره زیر چونش درحال سلام علیک کردن با گوش دختر ریزه میزه بود 😂🫶🥲

خلاعوووووصه منم همبازی پیدا کردم و چقدر نگنجیدن در پوست حس خوبی داشت🥲🫶
حرف میزدیم بازی میکردیم و روزهای گرم و طولانی تابستون برامون مث برق و باد میگذشت و دلتنگ میشدیم تا تعطیلات بهار دوباره به هم برسیم و بهارکه میشد ما مهمون میشدیم به روستاشون
اسم دختر رو میذاریم هدی اسم پسرکچله رو میذاریم هادی که تبلیغ نشه😂🥲🫶😝

رفته رفته دوستیامون قوی تر شد البته دوستی من و هدی ،چون مامانم مث شیر بالاسر من بود مبادا برم تو جمع هادی اینا با من شوخیای نامربوط پسرونه بکنه البته هادی خودش منو میدید قرمز میکرد و الفرار🥲😁🫶
ولی خب مامانم کاری به اینا نداشت و خیلی مراقب بود
راستی هدی و هادی علاوه بر اینکه خواهر برادر زنداییم بودن بچه های خاله مامانم هم بودن و ما اینجوری شد که خیلی پیچ خوردیم تو هم 😂🫶🥲
داییم رفته بود دخترخالشو گرفته بود افتاد؟ افرین

عصر یکی از روزای دراااااااااز تابستون که حوصلمونم خیلی سررفته بود و رو پله های جلوی در اتاقمون نشسته بودیم با هدی
خیلی اتفاقی و تکانشی و البته خجالتی طور به هدی گفتم من از داداشت خوشم میاد 🥲🫶
هدی یهو یه تکونی خورد گفتم داداشت خیلی بامزس من حتی از سرکچلشم خوشم میاد ..
بعد یهو دلم ریخت که دلمو ریختم بیرون 🥲🥲
بهش گفتم این یه رازه بین خودمون بمونه‌
اما متاسفانه بین خودمون نموند و هدی از روی بچگی رفت و به خانوادش گفت 😑💔🥲

دفعه بعد که هدی اومد تهران و خونه خواهرش ینی زنداییم بود من رفتم پیششون موندم 
تو راه پله خونه مادر بزرگم 
پرده ازین دهن لقی برداشت و من تو دلم اهی کشیدمو گفتم واااااای چه غلطی کردم اخه اون زمونا اصلا همچین چیزایی جایی توخانواده ها نداشت 🥲
اگر کسی میفهمید واقعا تیکه بزرگم گوشم بود 🥲🤦‍♀️
از دست هدی ناراحت بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود حتی نتونستم بهش بگم چرا گفتی خودکرده را تدبیری نبود 🥲🤦‍♀️
فکر اینکه هادیو ببینم در حالیکه رازمو میدونه فکر اینکه خاله و پسرخاله هارو ببینم در حالیکه همه میدونن تو دلم چه خبره دیوونم میکرد برام مرگ تدریجی شده بود روزشمار رفتن به شمال گذاشته بودم🥲🥲🥲
فکر کن همچین فشاری رو یه دختر بچه ده دوازده ساله تنها به دوش بکشه ..💔

خلاصه بهار شد رفتیم شمال ما تو شهرم خونه داشتیم و اونجا میموندیم خیلی وقتا بعد برای دیدن فامیل میرفتیم اون سال یادمه سرمون برای دیدوبازدید خیلی شلوغ شد و خونه خاله هی عقب افتاد تاجاییکه داشتم نعس راحت میکشیدم که دیگه خونشون نمیریم اما دنیا خواب دیگه ای برام دیده بود و ما اخرین روز حضورمون توی شمال به خونه خاله دعوت شدیم...
رنگ از رخسار من از درون و بیرون پرید 🥲🥲🥲

بابام اتوبوس داشت و من جام همیشه رو صندلی اخر اتوبوس بود انگار همه میدونستن سند اون صندلی اخر به نام منه هیچکس از چند قدمیشم رد نمیشد چه تنهاییا رو اون صندلی حس نکردم چه فکرای قشنگی که توی سرم نیومد 
همه و همه تک و تنها رو اون صندلی گذشته بود 
الانم فقط صندلی و خدا شاهد لرزش قلبم بودن و داشتم تمام تلاشمو میکردم که اولا عادی باشم دوما با اون فهم نصفه نیمه کودکانم بقیه رو منصرف کنم حتی وقتی ماشین ترمز کرد و بابام دستی اتوبوس رو بااون صدای گوش کر کنش کشید باز امید داشتم کنسل کنیم رفتنو اما نشد و همه از ماشین پیاده شدن منم انگار دارم برای اجرای حکم اعدام میرم 
پاها بیجون لبا سفید ضربان قلب در بالاترین حالت ممکن و بالاخره از پله های جلو در خونشون رفتم پایین و وارد شدم 
 

رفتم جلو و خاله و هدی و خواهر برادرای دیگه رو جلو روم دیدم خیلی گرمتر از قبل بودن و منم هی گرمتر و گرمتر میشدم ..
احساس میکردم تو لپام زغال روشن کردن هر لحظه داره به گداخته شدن نزدیک و نزدیک تر میشه 
هادی رو که دیدم دیگه به درجه گداختن رسیدم و از حرارت زیاد پناه بردم به دستشویی خودمو تو اینه نگاه کردم ولی اونی که تو اینه بود نمیشناختم 

هادی بدجور تابلو محبت میکرد اصلا اهل نشون دادن محبت نبود اما وقتی موقع غذا شد و اومدم به بدبختی نشستم سر سفره اومد نشست تنگ دل من🥲🤦‍♀️
حالا منم معذب هی دست و پامو جمع میکنم اما هادی ول کن معامله نبود
صداش میکردن میگفتن به نیکی برس (اسمم نیکی گذاشتم تبلیغ نشه 🥲😂)
اونم کم نمیگذاشت پلو میریخت یه دونه مرغ گنده چپوند رو ظرفم و اصلا یه بساطی که من حالا خیلیاش از یادم رفته 🥲🫶😂

خلاصه که اقا ما لو رفتیم و روزهای طلایی من شروع شد 

از وقتی قضیه لو رفته بود من یه گاردی گرفته بودم چون به شدت ادم خجالتی بودم و لو رفتن راز دلم باعث شده بود بجای حس محبت کردن حس ضد حال زدن بهم دست بده🥲🫶😁
ولی از محبت ریزی که هادی بهم میکرد رو ابرا میرفتم چون هادی بسی خوش ریخت بود و اینکه تمام توجه یه پسر خوش قیافه مال من باشه دلم هر دم به دقه دچار اعوجاج میشد🥲🫶

حالا میگم محبت فکر نکنید چه خبر بوده ها مثلا میرفت بیرون برای من تفنگ ترقه ای میخرید  😂🥲🫶
یا مثلا برام ازین عروسکا که میزنن سر مداد میخرید ولی برای ابجی خودش نمیخرید🥲🫶😈

یا مثلا توی بازیا تمام تلاششو میکرد تا منو یار خودش کنه و با پسرای فامیل کل کل میکرد 
یادتونه برای یار کشی شعرمیخوندیم
من من
تو تو
کشیدم
کی رو
هر کسی اون من من رو اول میگفت میتونست اول یار بکشه و هادی انگار پای حیثیتش وسط بود نمیذاشت کسی اول من من بگه 😂🥲🫶


خونه هادی اینا روی یه تپه بود و پشت خونشون یه رودخونه بود و تمام بچگی من تو اون منطقه زیبا گذشت
یه روز خیلی اتفاقی من و هادی پشت خونشون تنها موندیم روی  یه کنده درخت خشک شده که تاروی رودخونه کشیده شده بود نشسته بودیم حالا منم معذذذذدب فقط میخوام در برم از طرفیم کرم درونم فعال شده بود دوست داشتم تو همین تایم کم هادیم یه چیزی بهم بگه ذوق مرگم کنه 😁🥲🫶
داشتم خودمو اماده میکردم پاشم برم موهامو بردم زیر روسریم که یهو هادی گفت موهاتو چرا میبری تو ما دیگه به هم محرم شدیم چند وقت دیگه محرم میشیم موهاتو نبر توووو😂😁🥲🥲🫶
من فکر کنم ۵ یا ۶ تا رنگ عوض کردم غش و ضعف کردم اخه بگو بچه تورو چه به این حرفا کچل جان😂😂
ولی خدایی تنها پسربچه کچلی بود که میدیدم انقدر خوش قیافه هست🥹🥲🫶😂

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز