دخترم با باباش لجبازی میکرد او حرفاش به باباش گفت میمون شوهرمم عصبانی شد انداختش تو حیاط. میگفت باید تا صبح تو حیاط بمونه از ساعت ۱۰ تا الان با شکم حامله دارم بهش التماس میکنم که بذاره بیاد تو دیگه الان رضایت داد اومد تو خونه
اصلا یه حالیم دلم میخواد بمیرم خدا منو بکشه بر این پدری که واسه بچه هام انتخاب کردم
از ته دل از بارداری دومم پشیمونم
البته خدا خواسته بود ولی پشیمونم که سقطش نکردم