دیروز یه روز خوب بود برام ولی فقط تا ساعت ۸ شب روزباردارم امروز نوبت دکتر و سونوگرافی داشتم بچه سالم بود و با اینکه من خیلی کم وزن اضافه کردم و شکم خیلی کوچیکی دارم دکتر گفت ماشاالله جنین چاقع و وزنش خیلی خوبه قند تو دلم آب شد اومدم بیرون کلی با شوهرم خوشحال شدیم و به جنین چاقمون خندیدیم بعدش بارون اومد رفتیم بیرون زیر بارون هم خوش گذشت
اومدم خونه شام درست کردم و سر سفره اولین قاشق خواستم بزارم دهنم دیدم شوهرم گفت از خانوادت نباید هیییچ کادویی قبول کنی ( یه اختلافی با خانوادم داشت)
منم گفتم اگه اینطوریه توام هیچ کادویی قبول نکن بعدشم گفت اون روز بابات و فلان جا دیدم اومده باهام دست داده پیش چند نفر از آشناها بودیم محلش نزاشتم و بزور جوابشو دادم (اینو در حالی گفت که بابام اصلا به روی من نیاورد که شوهرم بهش بی حرمتی کرده چند بار ازون روز بهم زنگ زد ولی اصلا نگفت شوهرت اینجوری گفته قیافه مظلوم بابام از جلو چشمم نمیره اون لحظه که جلو بقیه ضایعش کرده) همینو که گفت حمله کردم بهش و گلوشو فشار دادم غذاها رم از رو سفره جمع کردم بردم انداختم سطل اشغال بعدشم اومدم تو اتاق یه سره و گریه و زاری آخه شما نمیدوونید بابام فرشته اس بخدا الآنم تصمیم گرفتم جدا شم با آدمی مثل این که اینقدر بی حرمتی کنه نمیتونم زندگی کنم