بچها تک شعله مون رو برده بودن واسه پرسه غذا درست کردن
بعدش امروز دو تا دختر همون مرحوم و نوه هاش اومدن و یکی از دختر های همون مرحوم فکر هشت نه سالش میشد تک شعله رو آوردن ... بعدش به گفتم رفتین در حیاط ببنید
بقیه رفتن جلو هیچی نگفتن این دختر کوچولو آخر بود گفتم در ببند با اعصبانیت نگام کرد گفت خب شنیدم کر که نیستم😐😐 خواستم بگم خدا بهت اصلا اخلاق نداده ،،یهو گفتم نه ولش این عذادار باباشه گناه داره هیچی نگفتم .
ولی از وقتی رفته فکرم پیششه دلم واقعاااا براش سوخت .... لباس کهنه تنش بود اصلا نمیتونست راه بره توان راه رفتن نداشت خیلییی دلم برای سوخت🖤🖤 دعا کنید برا پدرش و رفتگان من ... دعا کنید خدا صبر بده بهشون