با اینکه فامیل بودیم ولی کل حرف زدنمون در حد سلام و خدافظ بود همه میدونستن از هم خوشمون میاد نشد یروز همو ببینیم و زل نزنیم تو چشمای هم
یادمه دبیرستانی بودم از شوق دیدنش آروم و قرار نداشتم
گذشت و خاستگار برام اومد فکر کردم اون منو نمیخواد ازدواج کردم و بعد چند ماه جدا شدم از همه فامیل و آشنا خودمو دور کردم به خودم استراحت بدم
بعد چند سال یروز تو خیابون دیدمش کلی بار همراهم بود و سنگین دوباره نگاهمان به هم گره خورد سریع ازش چشم برداشتم و رفتم سه چهار دقیقه بعدش یکی از پشت سرم گفت ببخشید خانوم برگشتم خودش بود با زور وسایلامو گرفت گفت نمیخواد برات سنگینه باهم کلی حرف زدیم
اخرش بهم گفت شمارتو بده میخوام بیشتر درتماس باشیم
ولی من اون دختر سابق نبودم من باید فکر همه چیزو میکردم گفتم نه همینکه باهم صحبت کردیم بسه و رفتم
یه هفته بعد خبر اومد چند شب بعد دیدنمون رفته خاستگاری یه دختر ( میدونستم تا حالا ندیدتش و اولین بارشه) و بعد چند ماه عقد کردن چند روز پیش تو یه مهمونی دیدمش کاش هیچوقت سرنوشت باهامون اینکارو نمیکرد