انگار یه کوه رو گذاشتن روی سینهم، یه وزنه که هر لحظه نفس کشیدن رو سختتر میکنه. یه بغض قدیمی که نه میشکنه، نه آروم میگیره. مثل یه سایه، همیشه دنبالم میکنه، تو روشنترین روزها هم یه گوشه کمین کرده.
دلم یه جایی برای فریاد میخواد، یه جایی که بتونم این همه سنگینی رو خالی کنم. اما انگار صدام هم گم شده، تو این سکوتِ پر از هیاهو.
چشمام خستهست، از دیدنِ این همه سیاهی، از تکرارِ روزهای بیرنگ. دلم یه بارون میخواد، یه بارونِ حسابی که بشوره ببره همه این غبار غم رو.
شاید یه روز، یه جایی، یه نوری بتابه و این تاریکی رو پس بزنه. شاید یه روز دوباره بتونم از ته دل بخندم، بدونِ این که یه غم ته دلم قایم شده باشه.
تا اون روز، باید تحمل کنم، نفس بکشم، و امیدوار باشم. شاید همین امید، یه روز معجزه کنه...