من سالها پیش که دیپلم میگرفتم خیلی دوستهام اردواج کردند و الان بچه هاشون راحتی شوهر دادن یا سرباز هستند و یا درحال پیدا کردن عروس هستند.از اون طرف چندتا بچه هم دارند بعضیاشون سه یا چهارتا دارند
خوب من هم خواستگار داشتم اون زمان ولی دلم میخواست درس بخونم. خوندم و بعد درسم ازدواج کردم و البته مشکلاتی به وجود اومد و دیر بچه دار شدم (عقد طولانی و بدهی زباد شوهرم باعث شد چون دوست داشتم تو شرایط ثبات زندگیم بچه داشته باشم)
تا سال پیش من خانه دار بودم و هر وقت دوستهام را میدیدم که بچه بزرگ دارن خونه بزرگ یا حتی سوار ماشین هستند همش به خودم میگفتم اینقدر درس خوندی الان بچه ت کوچیکه خودت سنت رفته بالا و حس بدی داشتم .حسادت نمیکردمها حس میکردم شاید اشتباه کردم درس خوندم
تا اینکه پارسال ازمون اموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم
الان همون همکلاسیهام میان مدرسه ما برای ثبت نام بچه اشون یا تو یه کلاسهام بچه همکلاسی خودم دانش اموزم هست
بعد دختر همکلاسیم میگفت مامانم که الان داماد داره گفته همه دوستام درس خوندن و من خیلی پیر شدم
نمیدونم یه حس عجیبی پیدا کردم من به زندگی اونها فکر میکنم و اینکه الان تو این سن بچه هاشون بزرگن و پولدارتر از من هستند واونها به من فکر میکنن که اره این معلم شده و ما درس نخوندیم
خیلی غمگینم کرد حرف دوستم چون نمیدونم کدوم کار درستی کردیم