خب خلاصش میکنم
اگه میخوای بخونی غر بزنی همین الان برو کسی زورت نکرده
با یه دختری آشنا شدم به اسم مبینا دخار خوب و پایه ای بود.باهم دوست شدم و بعد شدیم سه تا من و مبینا و ماندانا .ماندانا اضافه شد یه روز نمیدنم سر چه موضوعی (ولی میدنم چرت بود)من و ماندانا با مبینا دعوامون شد و تو نمازخونه بودیم مبینا گفت شیطون گولم زده با شما دوست شدم مام اداشو در آوردیم.بعد چند وقت ماندانا وضع دوستاش خوب شد و مارو ترک کرد منم دوباره بامبینا دوست شده بودم .دوتایی زیاد کیف نداشت و دوباره یکی دیگه با ما دوست شد به اسم زهرا.من زیاد دلم بش نبود و بهش گفتیم قسم جونتو بخور تا آخر عمرت با 《ما》دوست باشی اونم قبول کرد.
بعد چن وقت دیدم زهرا و مبینا اصن به من محل نمیدن منم رفتم یه گوشه نشتم تا زهرا اومد و گف بیا مبینا کارت دارهرفتم مبینا گفت که من تو و ماندانا رو سر اون روز حلال نکردم و شاید به خاطر همین مامان ماندانا مرده(واقعی مرده)الانم دیگه باهات دوست صمیمی نیستم .شب بود و برقا رفته بود و من کل راهو داشتم گریه میکردم.تا چند روز و چند شب حالم بد بود.خلاصه گذشت تا چند سال بد اومد بقلم کرد گف بیا دوباره باهم دوست باشیم گفتم باشه اما خبری نبود و فرداش دیگه بامن دوست نبودن.
دوباره چن وقت بعد اومد گف تو دل منو زهرا جاشدی بیا باهم دوست باشیم منم گفتم باشه واما بازم سرکاری بود.
به نظرتون اگه دوباره درخواست دوستی داد قبول کنم؟
میدونم چرت بود ولی نظرتونو میخواستم بدونم (: