از قبل کپی کردم
ببین من یه ادم بشدت بد و میدونم بقول کاربرا پست هستم ...یه نفر رو شش سال از ته دل دوسش داشتم خیلی هم اون دوسم داشت ...اینقدر باهام خوب بودیم که هرکی میدونست حسرت میخورد ...تا اینکه دهتر عموم اومد وسط و رفت با طرف مقابلم و من فهمیدم دوست داشتن طرف مقابلم هوس ساده بوده که اینجوری منو رها کرد...رفتن تو رابطه یه شش ماهی و نمیدونم چجوری کات کردن ...دختر عموم با خیلیا میپرید خیلیااااا تا اینکه فهمیدم تو یه شهر دیگه که از قضا ما سه سال بود مهاجرت کرده بودیم اونجابا یه پسره مغازه دار رفته تو رابطه درحالیکه خبر اورده بودن به همین زودی قراره نامزدی کنه با یه سرباز...این مغازه داره بواسطه پدرم زیاد میومد خونمون میرفت بابام ۴۳ سالشه این اقا ۴۰ سالش بود...ما فامیلیمون عوض کرده بودیم ،تا اینکه این اقا یه روز به بابام گفت یه دختری رو میخوام از شهر خودتونه و انگار از طایفه خودتونه اینم عکسشه ...عکسو اورد تا همین دختری عموی اشغال خودمه....بابام قشنگ کپ کرد و هیچی نگفت خجالت کشید بگه دختر برادرمه البته بخاطر ماجرای من از دختر عموم هم بدش میومد زیاااد چون من از شدت غصه راهی بیمارستان شدم چند بار ...این اقا خیلی با ما صمیمی بود طوریکه شماره هممونو حتی داداش کوچیکمو هم داشت...یه روز بهش گفتم میخوای اون دختر رو برات اوکی کنم‌میشناسمش و چند تا مشخصات دادم که مطمئن شه گفت اره..اینو بگم دوتا دختر عمو داشتم که این کوچیکه بود،بزرگه اگه میفهمید کوچیکه با ادمیه که ۲۳ سال ازش بزرگتره دختره رو میکشت حالا چه برسه خودش بخواد به این ادم فکر کنه...رفتم به خونواده عموم گفتم خواستگار برا دختر بزرگه اومده ...همشون نشسته بودن عکس این اقا رو نشون دادم دختر کوچیکه یه لحظه عکس رو دید چشاش پر اشک شد و اون لحظه انتقامم رو گرفتم ...دختر بزرگه هم بهش برخورد گفت این پیرمرد و خلاصه همگی مخالفت کردن و من به اقا گفتم نظرشون منفی بود اقا هم دختره کوچیکه رو بلاک کرد...انتقااااامم رو گرفتم بدجوور و الان هم میخوام همه بگن چقدر ادم عقده و بدبختی ...ولی مهم اینه دیگه نذاشتم مثل اون همه اتفاق اون هنه تحقیر این بار بتونن اذیتم کنن
