سلام دوستای خوب
گفتم یه کم از حالوهوام براتون بگم، شاید یکی مثل من باشه این روزا…
حدود دو ماهه که از ایران اومدم نیویورک. تو یه کلینیک کار میکنم. کارم فعلاً روزی ۴ ساعته، ولی بقیهی روزم پر از فکر و خیاله
دلم خیلی برای خانوادهم تنگ شده. مهاجرت یه تصمیم سخت بود، و حالا که اینجا هستم میفهمم سختتر از چیزی بود که فکر میکردم.
خوابم بههم ریخته،به زور روزی چهار ساعت میخوابم. گاهی تا صبح سقف رو نگاه میکنم. اینجا همهچی برام جدیده، از خیابونها و آدمها گرفته تا حتی صدای سکوت شب
از بیرون شاید همهچی مرتب و هیجانانگیز به نظر بیاد، ولی باطنش پر از دلتنگی و تلاش برای قوی تر بودنه
چندباری برای اینکه شهر رو بیشتر بشناسم از مترو استفاده کردم و چندباری هم مسیرهارو اشتباه رفتم چون مثلا نمیخواستم از کسی راهنمایی بگیرم تا خودم راه و چاه رو پیدا کنم😅
خلاصه که مهاجرت مثل یه ترکیب ترش و شیرینه. هنوز دارم با این مزهی جدید کنار میام. اگه شما هم مهاجرت کردین یا قراره اینکار رو انجام بدید ، بدونین تنها نیستین.
منم دارم کمکم خودمو پیدا میکنم… توی یه شهر شلوغ، با یه دل تنگ و یه عالمه امید
ولی درنهایت فکر اینکه قراره شرایط بهتر و بهتر بشه منو سرپا نگه داشته
از هیچی پشیمون نیستم فقط دوست داشتم یه نسخه از خانوادم کنارم باشه همین....