یک هفتس عروسی کردم.. چند روز پیش مامانم گفت ناهار بیا پیشمو اینا، گفتم اوکی.. با اینکه اصلا دل خوشی از مادرم ندارم و شماها نمیییدونید چه بلاهایی سر من و زندگیم آورده این آدم، چه حرفا و چه تهمتایی که بهم زده و هیچوقت دلم صاف نمیشه.. وقتی رفتم دیدم بهم گفت کلید خونه رو بذار! تو دیگه کلید این خونه رو لازم نداری! بعدشم به بابا و داداشم گفته سارا خودش کلیدو گذاشته گفته لازمم نمیشه...
از طرفی میدونه من عروسی کردم هنوز هفته ی اوله احتیاج به خلوتای دو نفره داریم تااازه داریم از بودن با هم لذت می بریم، جایی بخواهیم بریم دو نفره میریم و ...، اونوقت مادرم هر لحظه و هررر دقیه شروع میکنه به پیااام پشت پیااام. اونم چیزای بی ربط به من.. مثلا دخترخالت رفته فلان جا، فلان خره فلان کارو کرده، آقا سگه بهمان کارو کرده، هییی پیاااام هی عکس، منم گوشیمو سایلنت نمی کنم چون خوب نیست شوهرم میگه چه چیزی رو میخواد مخفی کنه. یامیگه سارا چندتا عکس پروفایل دانلود کن بفرست برا من... درصورتی که من دوس ندارم همین اول ازدواج هی گوشی بگیرم دستم... دیشبم درومده میگه میام دم شرکت دنبالت بریم بیرون بازار خرید.. دیگه من کلافه شدم گفتم من تازه ازدواج کردم شوهرم میاد دنبالم، خونه هزارجور کار دارم چرا درک نمی کنی.. البته درک میکنه ها خوبم درک میکنه ولی میخواد بین منو شوهرم اختلاف بوجود بیاره