سلام بچه ها یه مساله ای پیش اومد بین من وخواهرشوهرم که الان ظاهرا باهاش خوبم ولی ته دلم ازش ناراحتم من یه داداش مجرد دارم که موقعیتش و هیکلش خوبه خیلیا دوس دارن دامادشون بشه
البته ما ازاوناش نیستیم که افاده ای باشیم تقریبا کیسایی هم که تاحالا مدنظر داشتیم برا داداشم ازخودمون پایینتر بودن همگی که باز خودمونم برتر نمیدونیم ما هدفمون ازازدواج خوشبختی داداشمه نه پول مهمه ونه حتی قیافه خیلی خیلی خوشگل
داداشای دیگمم که متاهلن بصورت واقعا تصادفی نه اینکه ما واقعا موقعیت اقتصادی طرف رو مدنظر بگیریم باخانواده ازسطح خودمون بالاتر وصلت شده که تاحالا هیچچ چشمداشتی به هیچکدومشونم نداشتیم که مثلا حالا چون وضعشون خوبه کمک حال پسرامون باشن که البته وظیفه ای هم ندارن وداداشای خودم توسختیا ومشکلاتشون خودشون هوای همدیگه رو دارن وغرورشون هیچوقت اجازه نداده ازخانواده همسرشون کمک بخواهن
چندوقت پیش خواهرشوهرم اومد خونمون بامادرشوهرم تارسیدن هی گفتن که زندایی شوهر پیدا کنه برا دخترم میخواشوهرش بدیم وفلان اگه دایی عموی مجردی پیشنهادش بده من ازش پرسیدم که واقعا جدی چون سن دخترش کمه گفت اره گفتم پس بزرگه اعتراض نداره که اول کوچیکه روشوهربدی گفت نه اون قصد نداره واینا بعدم دوباره به شوهرمم گفت ماهی خندیدیم گفت بخداجدی میگم من خودمم اینطوری شوهرکردم منم گفتم خودشون که دارن میگن منم که داداشم مجرده یه نسبت فامیلی دوری هم داریم کاش پیشنهادش بدم داداشم خلاصه زمینه فراهم کردم یه مهمونی دادم مثلا داداشم یهویی اومده مرخصی واینا من بزور کشوندمش خونمون دخترشو دیدداداشم نظرش مثبت بود بعد چندروز زنگ زدم خواهرشوهرم یجوری برخورد کرد مات موندم اصلا طاقچه بالا گذاشت که بچه ان شوهرم روشون حساسه وفلان کوچیکه بر و روداره بزرگه سادس دختربزرگه رو ناخواسته کوبید اخرسرگفت اگه میخایی به باباش هم میگم منم گفتم اشکال نداره بگو خلاصه بعدش خیلی بهم برخورد میدونستم میخواد جواب منفی بده زنداداشمم گفت زنگ زد بهش بگو من باتوجه به حرف خودت اینکارو کردم تاخرد بشه شروع کرد بعدیه روز زنگ زد که ما ازخانواده شما حاشای نداریم وفلان موقعیت داداشت خوبه ایشاله بهترازدخترمن نصیبش بشه منم باخنده گفتم اجی من باتوجه به حرفای خودتون اینکارو کردم دخترتو پیشنهاد دادم داداشم چون بهم گفتین منم که عمودایی مجرد ندارم گفتم منظورتون داداشم دیدم اونموقع انگار فهمید چکار کرده یهو لحنش تغییر کرد نگاه ازبالا به پایینش تغییر کرددیگه گفت اخه اختلاف سنیشونم زیاده