از وقتی بدنیا اومدم تا ۶ سالگیم همش گریه میکردم مامانم اذیت میشد بابامم میزد منو ک چرا انقد گریه میکنی مامانم میگ دو ماهه بودی شب تو حیاط شستمت و اندی خونه خوابیده بودی از اون روز گریه کردی
بعد بردنم دعا نویس خوب شدم تا اینکه ۱۷ سالم شد و هر روز خونمون دعوا بود داداشم و بابام هر روز دعوا میکردن بابام با مامانم همش دعوا میکرد آبرومون ت کل فامیل و همه جا رفت این وسط منم خیلی اذیت میکردم و همش میرفتم خونه بقیه تا دعااهارو نبینم ولی نگم ک اتفاقایی میوفتاد بابام موتورمون رو از عصبانیت آتیش میزد با فامیلامون دعوا میکرد خون خون ریزی میشد در این حد و همه اینا تو ۱۶ تا ۱۸ سالگیم شدن و وقتی درگیر افسردگی شدم دیگ هیچ دعوایی نداریم مگر ماهی یکی دوبار بابام دعوا کنه بعد آروم میشه رابطش با مامانمم خوب شده اخلاق داداشمم یکم خوب شده و خلاصه فرق کردن ولی وقتی من حالم خوب بود اتفاق نبود سرمون بود هر روز یکی جلوی در خونمون واسه شکایت میومد
الان من حس خوبی ندارم و حالم خوب نیس افسرده ولی همه باهم خوبن و حالشون خوب شده
تاپیک قبلی هم یکی گفت بهم شومی🤧