ب پدرم التماس میکردم ک جلوش رو بگیره اما انگار با اومدنش پدرم تازه یادش افتاده بود ک چرا من واقعا ازدواج نکردم و تا الان موندم رو دستش ؟ چرا این مدت ب فکر خودش نرسیده بود .بالاخره زورش رسید و من دیگه بعد عید مدرسه نرفتم .
مثل دیوونه ها شده بودم . مدرسه تنها امید من برای نجات از اون جهنم بود و از حالا ب بعد فقط آرزوی مرگ خودم رو داشتم.دیگه باید به چه امیدی زندگی میکردم
با وجود همه سختگیری های پدرم اما ما خانواده آروم و نسبتا نرمالی بودیم .خواهرام هیچوقت دست از پا خطا نکرده بودن و آدمای ساکت و بی سر و زبونی بودن . برادرامم گاهی شیطنت داشتن اما بعد ازدواج کاملا خودشونو جمع کرده بودن .
اخرای فروردین بود و مدرسه نرفتنم منو مثل دیوونه ها کرده بود . شب و روزم تو خلوت ب گریه میگذشت و تقریبا درس رو کنار گذاشته بودم . آنقدر فکر و خیال میکردم ک نمیفهمیدم کی شب میشد و کی روز
وسط این فکروخیال ب ذهنم رسید ک چرا خانواده عمم با ما دیگه کاری ندارن .چرا نیومدن سراغ برادرم .یعنی فقط دنبال کندن دیه از ما بودن یا برادرم فراری بود و دستشون نمیرسید بهش .چند روزی بهش فکر کردم و دلو زدم ب دریا . تصمیم گرفتم با نگین حرف بزنم ( نگین منم نویسنده این داستان. نیکا هر چند وقت یبار یه زنگی ب خونمون میزد و چند دقیقه ای باهم حرف میزدیم. ما از اول باهم دوست بودیم و وسط سال ک از مدرسه ما رفت این جدایی خیلی سخت بود برای هردومون . )
باهاش ک حرف زدم گفت حالا خانواده عمت خبردارن داداشت برگشته .گفتم نمیدونم . گفت میخوای یه جوری ب گوششون برسونم ؟ منم ک هیچوقت جرات این کارارو نداشتم و قلبم داشت از جا کنده میشد بخاطر این نقشه .میدونستم اگه لو بره من ب اونا خبردادم حتما زندم نمیذارن.گفتم خودت یه کاری بکن و سریع قطع کردم