2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

5717 بازدید | 131 پست

یه دوستی دارم از اول ابتدایی تا آخر دبیرستان باهم بودیم . دلم خواست داستان زندگیش رو از زبون خودش براتون بنویسم . آخر قصه رو با جزئیات بیشتری مینویسم لطفا حمایت کنید



اسمم نیکا .متولد ۱۳۷۰. سه تا خواهر دارم و ۳ تا برادر .خانواده به شدت افراطی تعصبی و سختگیری داشتم . حسرت خیلی چیزا رو دلم بود هم از نظر مادی و هم معنوی .ما هممون مجبور بودیم نماز بخونیم .چادر سر کنیم و تو خونه لباس گشاد و دامن بپوشیم .پدرم تعصبات مذهبی شدیدی داشت.میشه گفت یه جورایی زندگی غار نشینی داشتیم . سه تا خواهرام بچه های بزرگ بودند بعد اون سه تا برادر داشتم و من آخرین بچه بودم . 


خواهرام همشون ازدواج کرده بودند و دوتا برادرام .فقط من و یکی از برادرام مجرد بودیم .خواهرام همگی زیر ۱۵ سال ازدواج کرده بودن و پدرم هم همین توقع رو از من داشت.یعنی رسم ما همین بود و کسی جرات مخالفت نداشت . وضعیت مالی متوسطی داشتیم . مثل اکثر جاها تو خانواده ماهم پسردوستی حرف اول رو می‌زد

🖤

پدرم رفتار عادی با دختراش داشت اما مادرم همه زندگی و دنیاش پسراش بودن .هیچ علاقه ای ب دختراش ب خصوص من نداشت .اذیتمون نمی‌کرد اما هیچ مهر و محبتی ازش بخاطر ندارم . من بعد از سه تا پسر ب دنیا اومده بودم و انتظار داشته منم پسر بشم ک ... خوب نشد 




مثل بقیه خواهرا سن ازدواج منم رسیده بود.اما من عاشق درس خوندن بودم .با وجود این ک با مخالفت های شدید پدرم رو به رو بودم هر جوری بود وارد دبیرستان شدم .رشته انسانی رو انتخاب کردم .عاشق معلمی بودم .پدرم آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت هرگز خیال نکن میذارم دانشگاه بری توام دیر یا زود باید شوهر کنی‌.اگه هم منو تا اون سن خونه نگه داشته بودن بیشتر از سر ناچاری بود ک کاراشونو انجام بدم چون مادرم اجازه نمیداد پسراش ب سیاه و سفید دست بزنن .منم حکم کارگر خونه رو داشتم براشون .وسط این همه سختی اما من ناامید نشدم و برای کنکور خیلی میخوندم .از همون سال دوم دبیرستان...این وسط کم و بیش خواستگارایی داشتم .قیافه ام معمولی بود نه زشت بودم نه زیبا . سمج ترین خواستگارم پسرعمم بود که از ۱۲ سالگی تا ۱۷ سالگی دست از سرم برنمی‌داشت و از نظر پدرم ایده آل ترین بود.نه این ک مزاحمتی برای من ایجاد کنه .جرئتش رو نداشت اما تحمل همون نگاه های هیز و چندشش هم برای من سخت بود.بعدها از خواهرم شنیدم ک عمه و پدرم برای تابستون قرار عقد و عروسی گذاشتن ک امتحانای منم تموم بشه و دیپلم رو بگیرم و بهانه ای نداشته باشم 

🖤

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

کوچکترین برادرم ک مجرد بود بخاطر رفتارای غلط پدر و مادرم ب شدت وقیح و سر خود و لات بار اومده بود . دوتا برادر بزرگترم وضعیت بهتری از اون داشتند . اما پسر دوستی شدید مادرم باعث شده بود برادرم فکر کنه تو خونه ما اون امپراطوری و هر دستوری داد باید اجرا بشه 




امتحانات نهایی ک تموم شد من آماده شدم برای درس خوندن فشرده برای کنکور .همه آرزوم قبولی تو تربیت معلم بود ک از این قفس نجات پیدا کنم . من تقریبا هیچ رفت و آمدی با هیچ دوست و آشنایی نداشتم. برادرم منو می‌برد مدرسه و خودش برمیگردوند و گاهی با هزارتا التماس و منت کشی منو می‌برد کتابخونه .چون هیچ پولی برای خریدن کتاب های کمک درسی نداشتم و همه رو از کتابخونه امانت میگرفتم .نه که فقیر باشیم و پول خریدن کتاب نداشته باشیم اما پولی بابت خریدن کتاب ب من نمیدادن چون ازنظرشون بیهوده بود و هرچی ک بود آخر کارم شوهر کردن بود 








یه هفته ای از تعطیلی مدرسه ها گذشته بود ک یکی از دوستای برادرم وحشت زده ب خونمون اومد و گفت ک برادرم و پسرعمم وقتی مست بودند دعوای بدی کردن و برادرم با قمه شکم پسرعمم رو پاره کرده . اونو رسوندن بیمارستان و برادرم فرار کرده . غوغایی شده بود تو خونمون . و من تازه از وسط حرفای خواهر برادرام متوجه شدم ک این پسر عمم خواستگارم بوده و حتی قرار ها گذاشته شده بدون این ک از من نظر بخوان.مادرم فقط تو سر خودش می‌زد و گریه زاری می‌کرد. برادرای پسر عمم ریختن تو کوچه و جوری عربده میزدن ک در و همسایه تا یکی دو روز جرات نکردن از خونه خودشون بیرون برن . خانواده عمم از گنده لات ها بودن از اونا ک حتی تو فیلما هم نمیتونید مثلا رو ببینید .دوتا برادر بزرگترم نسبتا خوب بودن اما این برادر آخری بخاطر دم پر شدن با خانواده عمم اخلاق و رفتار اونارو گرفته بود 

🖤

برادرم فرار کرده بود و هیچکس نمی‌دونست کجاست .پسرعمم تو وضعیت بدی بود و تقریبا هیچکس امید نداشت زنده بمونه . بخش بزرگی از روده هاش پاره شده بود و سه تا عمل روش انجام شده بود . تمام تابستون ما درگیر این ماجرا بودیم و از وحشت اتفاقایی ک در انتظارمان بود شب و روزمون با دلشوره می‌گذشت. هر صدای تلفن یا زنگ در مارو تا مرز سکته می‌برد. من اصلا نفهمیدم کی سه ماه گذشت و دوباره پاییز شد. هرچند برای من بهترین فرصت بود ک از اون جو وحشتناک خونه فرار کنم و به مدرسه پناه ببرم.پدر و مادرم انقدر غصه و فکروخیال داشتن ک حتی حواسشون نبود من دارم میرم پیش دانشگاهی.دقیقا روز ۱۳ مهر بود ک پسر عمم از بیمارستان مرخص شد و همه بزرگترا و فامیل رفتن عیادتش و کم کم سر صحبت رو کشوندن ب رضایت . برادرم همچنان فراری بود و کسی خبر نداشت کجاست . شایدم پدر مادرم می‌دونستن اما چیزی بروز نمیدادن 












بعد ماجراهای زیادی ک اتفاق افتاد و از حوصله جمع خارجه ک تعریف کنم بالاخره پسرعمم رضایت داد ب شرط این ک ما کلا از اون شهر بریم و هرگز تو هیچ جمع فامیلی نباشیم .برای من ک از بچگی تو این شهر بزرگ شده بودم شوک بزرگی بود ‌.وسط سال تحصیلی کجا باید میرفتم. سه تا از خواهرام و برادرام ک ازدواج کرده بودن تو همین شهر بودن و دوری ازشون برام سخت بود .نمیگم خانواده خوب و صمیمی بودیم اما برای من ک نهایت تفریحم مدرسه رفتن بود ، بودن کنار خواهرزاده ها و برادرزاده های کوچولوم نهایت لذت بود 

🖤

خونه بزرگی داشتیم ک فروختیم . بخش زیادیش بابت دیه رفت.البته نه این کار ب شکایت بکشه و دادگاه دیه ای تعیین کنه . اونا لات بودن اعتقادی ب پلیس و شکایت این چیزا نداشتن .این پول رو فقط بابت حق السکوت بهشون دادیم ک دست از سر ما بردارن و یه جورایی بهمون امان بدن.اون زمان تقریبا اندازه پول دیه دو تا آدم بود. 








چیز زیادی نموند از پولمون اما باهمون مبلغ باقی مونده تونستیم تو یه شهر دیگه خونه کوچیکی بخریم . با شهر خودمون تقریبا ۱ ساعت و نیم فاصله داشتیم . من مدرسه جدید ثبت نام کردم . معلماش از مدرسه قبلی خیلی خیلی بهتر بودن .خود مدرسه هم کتابخونه داشت و من مجبور نبودم برای تهیه کتابام جای دیگه برم . ب شرایط جدید عادت کرده بودم . با اون اوضاعی ک پیش اومده بود دیگه پدرم حرفی ازازدواج من نمیزد .هیچوقت دلم نمیخواست کوچکترین ناراحتی و اتفاقی برای پسرعمم بیفته اما این ماجرا هر چقدرم بد بود برای من ب خیر و خوشی تبدیل شد. نزدیکای عید بود ک سر و کله برادرم پیدا شد . و این تازه شروع بدبختی ها و مصیبت من بود . 








مثل دیوونه ها شده بود و قابل کنترل نبود .تقریبا ۹ ماه ناپدید شده بود و هیچوقت نفهمیدم این مدت کجا بوده .اولین گیرش این بود ک من چرا مدرسه میرم .مگه اون یکی خواهرام بیشتر از دوره ابتدایی خونده بودن ک من حالا میرم پیش دانشگاهی 

🖤

ب پدرم التماس میکردم ک جلوش رو بگیره اما انگار با اومدنش پدرم تازه یادش افتاده بود ک چرا من واقعا ازدواج نکردم و تا الان موندم رو دستش ؟ چرا این مدت ب فکر خودش نرسیده بود .بالاخره زورش رسید و من دیگه بعد عید مدرسه نرفتم .








مثل دیوونه ها شده بودم . مدرسه تنها امید من برای نجات از اون جهنم بود و از حالا ب بعد فقط آرزوی مرگ خودم رو داشتم.دیگه باید به چه امیدی زندگی میکردم 




با وجود همه سختگیری های پدرم اما ما خانواده آروم و نسبتا نرمالی بودیم .خواهرام هیچوقت دست از پا خطا نکرده بودن و آدمای ساکت و بی سر و زبونی بودن . برادرامم گاهی شیطنت داشتن اما بعد ازدواج کاملا خودشونو جمع کرده بودن .








اخرای فروردین بود و مدرسه نرفتنم منو مثل دیوونه ها کرده بود . شب و روزم تو خلوت ب گریه می‌گذشت و تقریبا درس رو کنار گذاشته بودم . آنقدر فکر و خیال میکردم ک نمیفهمیدم کی شب میشد و کی روز 








وسط این فکروخیال ب ذهنم رسید ک چرا خانواده عمم با ما دیگه کاری ندارن .چرا نیومدن سراغ برادرم .یعنی فقط دنبال کندن دیه از ما بودن یا برادرم فراری بود و دستشون نمی‌رسید بهش .چند روزی بهش فکر کردم و دلو زدم ب دریا . تصمیم گرفتم با نگین حرف بزنم ( نگین منم نویسنده این داستان. نیکا هر چند وقت یبار یه زنگی ب خونمون می‌زد و چند دقیقه ای باهم حرف میزدیم. ما از اول باهم دوست بودیم و وسط سال ک از مدرسه ما رفت این جدایی خیلی سخت بود برای هردومون . ) 








باهاش ک حرف زدم گفت حالا خانواده عمت خبردارن داداشت برگشته .گفتم نمیدونم . گفت میخوای یه جوری ب گوششون برسونم ؟ منم ک هیچوقت جرات این کارارو نداشتم و قلبم داشت از جا کنده میشد بخاطر این نقشه .میدونستم اگه لو بره من ب اونا خبردادم حتما زندم نمی‌ذارن.گفتم خودت یه کاری بکن و سریع قطع کردم 





🖤

نگین: من از داداشم خواستم با تلفن عمومی زنگ بزنه ب خونه عمه نیکا و آدرس خونه جدیدشون رو بده و بگه ک داداشش برگشته . راضی کردنش یه مصیبت بزرگ بود ک خودش کلی طول کشید .داداشمم خودشو یکی معرفی کرده بود ک از داداش نیکا زخم خورده و میخواد انتقام بگیره . هم داداش نیکا و هم خانواده عمش از لات های گنده شهرمون بودن و این جور مسائل طبیعی بود بینشون )








استرس و اضطراب و ترس از این ک چه اتفاقی قراره بیفته نمیذاشت یه خواب راحت داشته باشم . میدونستم اگه کسی کوچکترین بویی ببره ک کار من بوده حتما سرمو قطع میکنن اغراق نمیکنم 






تقریبا ده روز بعد از تماسم با نگین پلیس با حکم جلب اومد دم خونمون. اینم بگم تو اون ماجراهایی ک اتفاق افتاده خانواده عمم اصلا شکایتی از ما نکرده بودن .پلیس تحقیقات خودش رو کرده بود اما عمم گفته بود ب حرمت فامیلی من از داداشم شکایت نمیکنم چون اون تقصیری نداره هروقت پسر نامردش پیداش شد اون موقع میریم سراغش.تمام اون رفت و آمدهای فامیل و واسطه شدن بزرگترا بخاطر این بود ک خانواده عمم گنده لات و وحشی بودن و ما ترس داشتیم بریزن خونه زندگیمونو نابود کنن.اونا فقط ازمون پول گرفتن و گفتن از این شهر برید .کلا ب پلیس و قانون و اینا اعتقادی نداشتن خودشون انتقام میگرفتن . برای همین وقتی پلیس با حکم جلب اومد ما نه تنها ناراحت نشدیم خیلیم خوشحال بودیم از این ک آروم و بی سر و صدا اومدن دنبال داداشم

🖤

رفت و آمدهای اولیه دادگاه دوماهی طول کشید و داداشم این مدت زندان بود. سند خونه جدیدمون هم قبول نکرده بودن ک بیاد بیرون .منم با خیال راحت درسامو میخوندم و وقت امتحانات ک رسید پدرم اجازه داد برم مدرسه امتحانامو بدم . اونا درگیر کارای داداشم بودن و میخواستن فقط من تو دست و پاشون نباشم .








این مدت ک مدرسه نمی‌رفتم معاون مدرسمون برام گواهی جور کرده بود ک عذرموجه دارم بخاطر مشکلات جسمی نمیتونم برم .خودشم منو تو کنکور ثبت نام کرده بود . خانم واعظی عزیزم روحت شاد.روزی نیست ک برات قرآن نخونم و یادت نکنم

🖤

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز