دیگه هیچوقت هیچ اتفاقی مثل قبل نمیشه . دیگه هیچوقت زندگی عادی نمیشه . غذا میخوری میخوابی بیرون میری چون مجبوری . . . مجبوری ب زندگی برگردی و روزمرگی هات رو بگذرونی. داری تلوزیون میبینی خاطراتت زنده میشه با دیدن فیلم مورد علاقه اش ، میری سفر جلوی چشمته ، میری مهمونی انگار که سر سفره نشسته باشه ، بچه های هم سنش رو میبینی داغون میشی ، همش با خودت میگی اگه الان بود آنقدر سنش میشد . قلبت تیکه تیکه است و تو بازم مجبوری ک ظاهرت رو حفظ کنی . بخاطر بقیه. آخ ک دارم میمیرم از،دلتنگیت داداش کوچولوی من . بمیرم واسه جوونیت. بمیرم ک لباش دامادی ندیدم تنت . بمیرم واسه دل مادرت .