این ماجرا مال آخرای آذره و هنوز هم من دلخورم هم نامزدم
ما میخاستیم بریم شمال تقریبا هر ماه میرفتیم دو روز میموندیم خونه تو شمالشون میومدیم
ایندفعه ک خاستیم بریم همسرم یکم طول کشید کارش به من گفته بود ۶ کارش تموم میشه ولی ن زنگی زد ن چیزی
من اخلاقش میدونم اینه ک بهش زنگ نزنی خودش همه چیو راست و ریس میکنه
ولی از اینور مامانم گیییر داده بود ک چرا زنگ نمیزنه
هنوزم ک هنوزم با این حرفش دیونم کرده
بعد من میدونستم زنگ بزنم کنسل میشه عصبانی هم بودم گفتم عب نداره چیزی شد به بابام میگم تقصیر مامانم بود:///
زنگ زدم خلاصه دعوا کردیم
تلفن قطع کردم ک کش پیدا نکنه من میدونسم نامزدم خونشونه
همون موقع مادر شوهرم زنگ میزنه خونمون به مامانم میگه چیشدددده مامان منم میگه هیچی خودت میدونی چیشده اینا یجوری خودشون تبرعه میکنن میندازن گردن ما ک من واقعا اصلا ماجرا یادم میره الان میگه ن من خونه نبودم
وقتی مادر شوهرم زنگ زد گفت چیشده و مامان من یکم تند حرف زد سریع پدر شوهرم گوشی از مادر شوهرم گرفت و با مادرم حق به جانب صحبت کرد:////
بعد اومد نامزد منو پر کرد حرفای بد میگف ک عصبانی شده با لحجه نمیتونست فارسی حرف بزنه
من هم فهمیدم ک نرفتیم سر اینا بود چون ک ما میخواستیم تنهایی بریم و برادر شوهر من نمیتونست بیاد مرخصی بهش نمیدادن
من هم همان حین ک مادرم با تلفن حرف میزد گریم گرفته بود بهش گفتم ارع ت کردی
ولی بخاطر ک این دعوا تموم شه رفتم گفتم ببخشید تو ک میدونی من دوست دارم فلان
خدا ازشون نگذره
همون روز بود ک
نامزدم اولین بار زد
من اینو به مشاور هم گفتم اولا بحث طرحواره هارو گرفت هیچ راه حلی به من نداد وقت کم اوورد و از همسرم عذر خواهی
ک دلداریش نداده ک چرا من گریه کردمو ناراحت شدم😕
چیزی ک بدتر منو میسوزونه
دخالت پدر شوهرم ک ازون ور میگه تو کوچه نشستی مگه :////
اصلا این چ حرفیهههه بعد کسیه ک خودشو خیلی خوب جلوه میده من فکر میکردم واقعا دوسم داره
خلاصه ی قهری کردم ک نامزدم اومد گفت پدرم شوخی کرد
ولی واقعا خدا جوابشون بده به حرف شوخی هر حرفی به من میزنن