سلام من ۲۲ سالمه ۱ ساله عقد کردم عروسی نگرفتم و فعلا خونه بابامم دیشب مادرشوهرم مهمونی داد پدرمادر من و خانواده دخترش و پسرش رو دعوت کرد من نمیدونستم میخواد مهمونی بده صبح از خواب بیدار شدم بهم گفت و کلی کار کردم از سرخ کردنیا تا سالاد وزیتون پرده تا سفره پهن جمع ظرف شستن پذیرایی و.... خب خانواده خودمم مهمون بودن مشکلی نداشت البته خواهر شوهرمم شب اومد یکم کمک کرد ولی ظرفا اینارو کلا من و خواهرم شستیم و کااراو کردیم خلاصه دیشب من با خانوادم برگشتم خونمون ساعت ۱۱ بود تلفن خونه زنگ زد مادر شوهرم بود گفت از خلخال مهمونم میاد (اینا رفتن پاییز مسافرت خونه اونا چند روزی موندن گشتن حالا اونا دارن میان خونه اینا من اصلا نمیشناسم کین اینا رفتن اونجا خوشگذروندن) گفت زنگ بزن شوهرت بیاد دنبالت بیا کمک کن حالا اینم بگم من یه روستای دیگم مادرشوهرم اینا یه روستای دیگه نزدیگ ۱۹ کیلومتر فاصله داریم منم زنگ زدم شوهرم جواب نداد بعدشم دوباره زنگ زدم گفت سرکاره دستش بنده دوستان اگه تاپیکای قبلیم رو درجریان باشید مادرشوهرم کلا خیلی کار میکشه و فقط کافیه یکم روی خوش ببینه دیگه امون بهت نمیده دیشبش خانواده خودم مهمون بودن کمک میکردم حالا فکر میکنه وظیفمه هی مخواد زنگ بزن از این به بعد همش چشمش دنبال اینو اونه براش کار کنن از عروس و زنداداشاش گرفته تا همسایه ها
تورو خدا بگید چیکار کنم انقدر با شوهرم سر این مسائل مامانش بحث کردیم شوهرم یه گاردی به خانوادش گرفته میخوام حرف بزنم انگار بدش میاد از حرفای من میترسم از چشم شوهرمم بیوفتم ولی بخدا تو عذابم خیلی اذیت میکنه مامانش کمکم کنید
