من ١٥ سال پيش عروسي كردم
يك بار مهموني خونه اقوام شوهرم بوديم چند وقت بعدش يه مناسبت مذهبي بود كه مادر شوهرم هم برنامه داشت
ظاهرا هميشه مثلا مهموني ميداد
ميزبان گفت زن دايي براي مهموني چيكار ميكني؟ كارگر ميگيري؟ گفت وا نه! عروسام هستن!!!
براي من همون شد! زنيكه
اون مهموني رو نرفتم
و ديگه توي هيچ برنامه اي يه قاشق جابجا نكردم
شوهرمم كلي تو سر و كله خودش زد محل ندادم تا بميره احمق! گفتم دلت ميسوزه؟ پاشو خودت كمك كن!
تمام!
انگار دختر مردم نوكر پدرشونه