من بدبخت روز سوم انتقالم زن داداشم (البته از انتقالم خبر نداشت)بهم گفت با داداشم مشکل دارن و تو خونه باهم نمیسازن و داداشم اعصابش خرابه ونیاز به مشاوره روانی داره. من تا چند روز افسرده بودم وغصه زندگیشونو میخوردم وبراشون گریه میکردم واصلا خودمو فراموش کرده بودم
چند روز بعدش خواهرم( که از انتقالم خبر داشت) هر دو سه روز زنگ میزد کلی انرژی منفی راجع ب یک سری مشکلات بهم میداد. و دلم پر از غصه میشد
یه بنده خدایی که دخترش ivfکرده بود دو دفعه بهم زنگ زد گفت اومدم پیشش که کارنکنه وکوچکترین آبی تو دلش تکون نخوره
ولی منه بدخت تنها بودم و کلی کار داشتم و برای اینکه کسی نیست ازمن مراقبت کنه کلی غصه میخوردم.یک عالمه ظرف جمع میشد تو سینک ظرفشویی مجبور بودم بلند شم بشورمشون.همه وسایل پخش وپلا میشد تو کف خونه منه وسواسیِ منظم سعی میکردم اهمیت ندم ولی درنهایت بعداز دوسه روز مجبور میشدم خم شم وبرشون دارم
برای دوده گیری عید همه کارا رو شوهرم کرد ولی انقد دق داد بهم تا کارا رو تموم کنه یکساعت کار میکرد شش ساعت ول میکرد میرفت
خانمِ داییم که خانم دایی شوهرمم میشه عمل سختی کرده بود و همه رفته بودن عیادتش جزمن چون خونشون طبقه سوم بود وآسانسور نداشت
شوهرم گفت زنگ بزن بگو کسالتم دارم نمیتونم پله هاتونو بیام بالا زنگ زدم بهش و درنهایت حاج خانم برگشت بهم گفت مبارکه انشاءالله به حق تولد امام حسن اسمشو بذار حسن😢 گفتم بابا حاج خانم خبری نیست ولی اون ته دلش فهمید
اصلا به من چه ربطی داره که اون مریضِ چرامن باید حال همرو بپرسمو دلجویی کنم به درک که مریض اولویت اصلی خودم بودم نه اون😔
هرشب مینشستم تو تلق وپولوق ماشین که برم یه آمپول پروژسترونی بزنم
اونم یه شب مهمان بودیم دیر میشدیه شب شوهرم دیر میبردم
دوباره یه شب مهمان میومد برای مادرش باز دیر میشد
مادرشوهرم وخواهر شوهرمم که هزارتا خورده فرمایش داشتند و دارند وخواهند داشت.
کلا آدم با این همه استرس وغصه وتنهایی وبی کسی بهترین جنین عالمم بفرسته تودلش جنین میگه مگه مغز خر خوردم بمونم تو این شکم بی صاحابت . معلوم که نمیشه ونمیگیره.
نمیدونی چه جنین خوبی برام انتقال دادن
جنین شناس اومد بالاسرم گفت جنینت خیلی خوب و درشته و خیلی زبل حتما برات میگیره
ولی همون که گفتم آدم بی کس همیشه بی کس وبدبخته
آخ که چقدر دلم پر ازغم شده😭