دیشب مردا ی فامیل ما رو کلا هیئت صدا کرده بودن، مادر بزرگمم به ماها گفت بیاینشامخونه من، ( هرسال که ۲۱ ام برنامه همینه) خلاصه غروب همسرم گفتمن نمیرم ، اگه میخوای تورو بزارم خونه مامان بزرگت منم گفتم نه دیگه تو تنها میمونی ، موندم و شام گذاشتم، بعد همسرمساعت ۹ پاشد رفت بیرون، ( من بهش گفتم من بخاطر تو نرفتم تو ام نرو بیرون خب، گفت نه میرم زود برمیگردم، رفت ۱۱ برگشت ) از اونطرف مامانم زنگزده کلییی باهامدعوا ... که تو برای خانوادت آخرش قائل نیستی ، برای چی نیومدی و فلان و محکم قطع کرد، منم هم از دست مامانم ناراحتم ، چون اصلا تاحالا نشده یه بار بگه بیا اینجا یا این کارو بکنبه حرفش گوش ندم، هرچی بگه بلا استثنا گوش میکنم، حالا یه بار نرفتم زنگ زده کلی حرف بارم کرده اونم از شوهر بیشعورم که دیشب ول کرد رفت الانم میگه به من چه خب من که گفتم میخوای تا ببرمت ، خودت قبول نکردی... واییییمن چقدرررر خرم