امشب برادرشوهرم خانومش اومدن شب نشینی اینجا بعد افطار عمومم با خانومس زنگ زدیم اومدن این دوتا باهم رفیق خیلی صمیمی تو مجردی هرچی آتیش بگین میسوزوندن ی شهر آباد کرد بودن حالا داشتن برنامه میچیدن مجردی با دوستاشون برن مسافرت منم شروع کردم دعوا کرون باهاشکن انقدر گفتم گفتم بهشون که هردو گفتن نمیرین اه اعصابم خورد شد خوب به من چه انقدر داغ کردم زناشون کنارشون نشستن
شمام از این اخلاقا دارین