سال ۹۵ یه پسر جوان به بهانه نیاز به یه حسابدار اومد محل کار من
اون زمان من منشی بودم با حداقل حقوق .
سر صحبت رو باز کرد و گفت مهندس فلانی حسابدار میخواد و من گزینه خوبی ام چون تجربه کاری دارم
منم از سر سادگی باور کردم و شمارمو بهش دادم
با هم توی بازار قرار گذاشتیم جلوی ساختمونی که مربوط به مهندس فلانی بود .
قرار بود برم مصاحبه .
اما همش دروغ بود .
وقتی با هم وارد ساختمون شدیم توی راهرو منتظر بودیم که مهندس بیاد . ولی بعد از نیم ساعت معطلی خبری نشد تا اینکه متوجه شدم اصلا مهندسی در کار نیس و این بی شرف قصد داشت منو با خودش ببره بیرون شهر تا بلایی سرم بیاره .
با اینکه ساده بودم اما خدا خواست و یهو متوجه نیست شومش شدم و فرار کردم .
توی این چند سال خیلی به اون اتفاق فکر میکنم .
اینکه چرا همچین کثافتی باید توی راه من قرار بگیره .
همین باعث شد که کلا از جامعه دوری کنم . به کسی اعتماد نکنم و نسبت به دیگران نهایت بدبینی رو داشته باشم .