با شوهرم عقد بودم ۱ سال ۷ ماه میپرستید منو خیلی میخاست منو فرشته بود خیلی آدم خوبی بود خیلی قربون صدقم میرفت خیلی محبت میکرد چی بگم اصلا ناراحتم نمیکرد توهین یه کلمه نمیکرد برعکس من محبت نمیکردم دوسش نداشتم هر روز برام گل میخرید وسایل میخرید ذوق نمیکردم توهین میکرد تو دعوا بهش فوش میدادم کلا خیلی بد بودم لجباز بودم عروسی کردم نزاشتم رابطه انجام بده روز عروسی میترسیدم ۱ ماه بعد گذاشتم سرد شدم ازم خیلی محبت نمیکرد محل نمیداد اصلا شد یه آدم دیگه نمیخاست منو میرفت رو مبل میخوابید پول نمیداد آدمی ک هر چی اراده میکردم میخرید بعد من که من خیلی دوسش داشتم وابستش شدم محبت میکردم دو هفته پیش فهمیدم داره خیانت میکنه با یه زن مطلقه حرف میزنه حتی پیششم رفته رابطه داشتن دنیا رو سرم خراب شد گفتم بهش گفت تقصیر خودته خودت باعث شدی بخشیدم گفتم درست شو گفت باشه ولی حرف میزنه باهاش میدونم من اومدم این هفته خونه مامانم گفتم جمعه بیا دنبالم بهونه میاره هر روز که مغازه شلوغه خوب میتونه شب بیاد نیومده تا امروز که سه شنبه اس بابام دیشب زنگ زد زدم سرم گفتم زنگ نزن زنگ زد گفت بیا تکلیفتو روشن کنم نیای میام شلوارتو در میارم شوهرم پیام داد همه چی تمومه بای برای همیشه
چیکار کنم من نمیخام زندگیم خراب بشه خودم باعث همه اینام شوهر من خوب بود خودم باعث شدم اینجوری بشه سنم کم بود ۱۸ سالم بود نفهمیدم