از سر شب دوتا بچم خیلی باهم کل کل میکردن
بردشون شهر بازی
بهشون محبت کردم سرگرمشون کردم
خوراکی گرفتم واسشون
اخرش پر از بهانه و اذیتی
باز برگشتیم یه دو ساعتی باهم جنگ و دعوا کردن سر مسائل بیخودی و حرص منو و شوهرمو دراوردن
بلاخره خوابیدن
تو خواب انقدر تحت فشار روحی بودم که موقع سحری پاشدم بدنم قفل کرده بود عرق کرده بودم قلبم از شدت درد داشت کنده میشد
تا یواش یواش حالم جا اومد
بخاطر دو فسقل بچه
که اخرش بزرگ میشن میگن واسمون چیکار کردی
الانم حالم خوب نیس زیاد .دلم میخواد گاهی از دستشون سر به بیابون بزارم