2777
2789
عنوان

داستان با من برقص...

| مشاهده متن کامل بحث + 842 بازدید | 36 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

همین لحظه موسیقی به پایان رسید. بهروز ساندویچ گاز زده رو روی میز گذاشت و فورا بلند شد, به طرف زوج جوان رفت و درحالیکه به رقصشون اصلا توجهی نداشت گفت: برای این جلسه هردو عالی بودید. مطمئنم روز جشن عروسی تون حتی از منم بهتر میرقصید !

زوج جوان تشکر کردن و بعد از اینکه تاریخ جلسه بعد مشخص شد, بهروز هردو رو به سمت رختکن هدایت کرد ولی قبل از هرچیزی برای چندمین بار هشدار داد: حواستون باشه که درمورد اینجا و من با احدی صحبت نکنید...در ضمن شاگرد بدون نوبت نمیخوام , سعی میکنم خودم انتخاب کنم...



بمحض خروج زوج جوان از سالن, چرخید و به طرف شاگرد جدیدش راه افتاد: خب افسون خانم, قانون اول...شال و مانتو و خلاصه هر پوششی که مانع رقص و حرکت آزادانه س رو دور بنداز و با من راحت باش...دیدی که پوشش اون خانمه چطور بود؟! لباس فُرم رقص همینه که توی رختکن به وفور برات یافت میشه!

افسون هیجان زده از روی مبل بلند شد: بله بله و چشم!

بهروز مقابلش ایستاد: قانون دوم...طی مدت آموزش هیچ‌وقت عطر و ادکلن نمیزنی! اوکی؟

افسون لبخند پهنی زد و با تکون دادن سر موافقت کرد, بهروز خیره به چشمهای خوش حالتش ادامه داد: و قانون سوم...غذارو اینجا و با من میخوری! یعنی قبل کلاسِ من چیزی نخورده باشی!

افسون به خیال اینکه استادش رژیم غذایی خاصی رو براش مد نظر داره ذوق زده جواب داد: حتما حتما..دیگه چی؟

بهروز لحظه ای سکوت کرد و با کمی مکث خیره به چشم های مشتاقش باهاش دست داد, از نرمیت دستش پی به لطافت پوستش برد و نیشش باز شد: دیگه اینکه خوشحالم از آشناییت..." دستش رو رها نمیکرد!

افسون خوشحال از این توجه اونهم در روز اول لبخند زد و اجازه داد دستش میان انگشتان لجوج استاد باقی بمونه:" منم همینطور..."

بالاخره دست دخترک رو رها کرد. خم شد, جعبه ی سیگارش رو از روی میز برداشت و با سر به اتاقک انتهای سالن اشاره کرد: برو لباساتو توی رختکن عوض کن و بیا....



در حال پیدا کردن آهنگ مناسب بود که صدای کفشهای پاشنه بلندی از سمت درِ رختکن مجبورش کرد سربرگردونه! انگشتش رو از روی دکمه ضبط برداشت, سیگاری که بین لبهاش نگه داشته بود رو پایین آورد دود رو بیرون فرستاد و لبخند به لب خیره ی لباس رقص شاگردش شد.

تاپ سیاه و تنگی که بتن داشت سینه های برجسته ش رو به معرض نمایش میگذاشت، دامن کوتاه قرمزِ کمرباریک و ساپورت مشکی, رون های تپل و ساق های کشیده ش رو نشون میداد و کفشهای پاشنه 5 سانتی باعث میشد باسنش با حالتی خواستنی گرد بنظر بیاد. نگاه حریص بهروز روی چهره ی شرمگین دخترک قفل شده بود. فرم راه رفتنش انقدر مستانه و دلبرانه بود که سیگار میان انگشتان شل شده ش به زور آویزون مونده بود!

افسون با شرم خندید: چطورم؟ شبیه رقاصا شدم؟

بهروز نفسش رو با صدا بیرون فرستاد. ضربان قلبش تند شده بود. جوابی نداد برگشت و دکمه ضبط رو فشرد بعد دستش رو بطرف افسون دراز کرد:" امروز میخوام با حرکاتم یادت بدم پس نیاز نیست حرف بزنیم. خودتو بسپار به بازوهای من!"...

افسون با شوق سینه جلو داد فکش رو بلند کرد و سرتکون داد. آهنگ بازشد...ریتم خشن و قوی داشت مثل همه آهنگای لاتین...



Gotan Project _Santa Maria Del Buen Ayre



بهروز با دو قدم کشیده به افسون رسید, بازوی چپش رو دور کمرش انداخت ، سینه اون رو به سینه خودش کوبید و دست آزادش رو گرفت!

افسون هول کرده نفسش برید. معذب از اینکه درآغوش مردی بیگانه بود کوتاه و عصبی تک خنده ای کرد؛ با احتیاط کف دستش رو بروی شونه بهروز گذاشت و با چشمان درشت شده ش منتظر ، به چهره جدی اون خیره موند. برای یادگیری رقص هیجان زایدالوصفی داشت!

چه جوری بذارم تو علاقه مندی هام؟

همون پست اول ک استارتر میزاره موصوع تاپیک،یه علامتی زیر چت هس ب شکل ربان اونو بزن میره ب علاقه مندیات بعدش میری رو پروفایلت و تظیمات و علاقه مندیا موضوعات پیراش میکنی

  

-: پیشرفتم چطور بود؟!"



لبخند به لب درحالیکه میز رو مرتب میکرد و ظروفِ چینی رو می چید، جواب داد:" عالی؛ عالی بودی...با اینکه تازه سومین روز آموزشته اما یادگیریت از خیلیا بهتر بوده , گفته بودی از قبل یه چیزایی بلد بودی؛ نه؟!"

-:اوهوم...

آب دهنش با دیدن غذاهای روی میز راه افتاده بود. استیک با سس قارچ و سیب زمینی کبابی! دستپختِ بهروز معرکه بود. هردو پشت میز آشپزخونه روبروی هم نشسته بودن! افسون تکه ای از گوشت رو با کارد برید به سس قارچ آغشته کرد و کامل داخل دهنش گذاشت. فوق العاده بود:" این معرکه س..." بوی معطر غذا و طعمِ خوبش هوش از سرش ربوده بود. بی توجه به نگاه های تیز بهروز با ولع میخورد: " یه طعم خاصی داره! چه ادویه ای بهش زدی؟ آشپزی رو از کی یاد گرفتی؟!"

بهروز دستش رو جلوی دهنش مشت کرد لقمه ش رو قورت داد و سرخوش گفت: از وقتی که به خوردن گوشت علاقمند شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم باهاش انواع و اقسام غذاهارو بپزم!

افسون به نشونه فهمیدن سر تکون داد. آرنجهاش رو تکیه به میز داد و خیره به چهره ی خرسند بهروز پرسید: یه سوال شخصی! چرا زن یا نامزد و دوس دختر نداری؟! چرا تنها زندگی میکنی؟!

-: تنها که نیستم اینهمه شاگرد دارم! البته خودم اینطور ترجیح دادم، مثلا تو الان دوس پسر داری چه گلی به سر خودت یا جامعه زدی، که من نزدم؟!

افسون شونه بالا انداخت: خب نیازهام تا حدودی برطرف میشه! همصحبت دارم...همدل و همدرد دارم؛ یکی هست که میدونم دوستم داره و خیلی چیزای دیگه...!!!

بهروز لقمه ی آخر غذاش رو قورت داد و با نگاه به ظرف غذای افسون درحالیکه با دستمال اطراف دهنش رو پاک میکرد از روی صندلی بلند شد: من تنهاییم رو ترجیح میدم به این روابط سطحی و آبکی!

افسون اخمی کرد: کی گفته آبکیه؟!

-: همینکه بدون اطلاع دوست پسرت با من معاشرت داری, میشینی غذا میخوری یا حتی می رقصی و...!

:- بسه!

لحظه ای سکوت برقرار شد. صدای نفس های عصبی و پرحرص افسون تنها صدایی بود که به گوش میرسید! احساس حقارت میکرد. خیره به چهره ی حق بجانب بهروز کارد و چنگال رو به ضرب توی بشقاب انداخت و بلند شد: خیلی پستی! خودت ازم خواسته بودی به کسی نگم..."...بغض کرده بود و صداش میلرزید! با قدم هایی بلند به سمت خروجی میرفت که بهروز مانعش شد: شوخی کردم بابا؛ چرا شما دخترا انقدر ساده اید!!

افسون اخم وحشتناکی کرده بود: اره ساده ایم که راحت به همه اعتماد میکنیم! حالا برو کنار!!

بهروز با ابروهایی بالا داده از تعجب, بلند بلند میخندید: باور کن شوخی کردم چرا بهت برخورد؟ اصلا از اول داشتم باهات شوخی میکردم... راستش من زن داشتم...

افسون کمی آروم تر شده بود. حالت چهره ش اینطور نشون میداد. بهروز ادامه داد: ولی اذیتم میکرد منم درنهایت خسته شدم و خوردمش!!"...خیره به چشم های درشت شده ی افسون چشمکی زد و درحالیکه میخندید دستش رو گرفت و تا نزدیکی سیستم صوتی برد: دیدی؟ کلا من زیاد حرف میزنم، منو جدی نگیر!!

کنترل رو برداشت سیستم رو روشن کرد و آهنگ مورد نظرش رو انتخاب کرد: لازم نیست بریم پایین همینجا ادامه میدیم!

افسون با تعجب پرسید: چیو؟

-: رقصو!



Johnny Reid - Dance With Me



دست در دست هم چشم درچشم هم با لبخندی دلنشین برلب...بهروز آروم شروع به تاب خوردن کرد...راست چپ...راست چپ! سفت کمر باریک افسون رو بغل کرده بود و با دست دیگه دست لطیف اون رو میفشرد.

افسون همگام با اون قدم برمیداشت و با هر کشش دستش همراهش میرفت. دونه های عرق روی پیشونی بهروز برق میزد و افسون متعجب از این بود که چرا انقدر سریع عرق کرده و به نفس نفس افتاده بود؟!

بهروز حالش رو نمیفهمید حسش رو نمیشناخت. قلبش آروم نمیگرفت و برعکس، هرلحظه تندتر و تندتر میتپید. طروات پوست و بوی تن افسون مستش کرده بود؛ طوریکه همه اعضاش رو به کنترل خود درآورده و اختیار ازش ربوده بود!

آهنگ با ریتیم قشنگی مینواخت. گاهی بهروز دخترک رو بغل میگرفت؛ سر درگردن لختش میکرد و پوستش رو با لذت میبویید گاهی افسون پشت بهروز میچرخید بازوهاش رو چنگ میزد و گونه اش رو به کمرش میچسبوند.

آهنگ به اوج رسیده بود! یک چرخش بزرگ و دوباره در آغوش هم افتادن و چرخیدن. دوباره و دوباره؛ خیره در چشمان هم دست در دست هم سینه روی سینه هم و پا میان پاهای هم... دور تا دور سالن ...انگار دور دنیا میچرخیدن! افسون کاملا تحت کنترل بهروز بود و با تمام وجود تعلقش رو به اون احساس میکرد.

آهنگ داشت به انتها میرسید. بهروز دست افسون رو رها کرد. افسون چرخ زیبایی روی نوک پاش زد و بهروز با یه حرکت سریع اون رو به اغوش کشید. افسون خیره به دهان بهروز سرش رو جلو برد ولی لبهاشون بهم نرسیده چرخید تا فرارکنه ولی بهروز مانع شد؛ دودستی کمرش رو گرفت به سینه ش چسبوند و از پشت؛ سردر گردنش کرد و باز عمییق بوییدش! عاشق این بو بود...گوشت تازه! با*سن نرم و خوش حالتش رو روی لگنش حس میکرد و عطر تنش نفسش رو میگرفت. اینبار تحمل نکرد. تا همین

امروز هم زیادی وقت تلف کرده بود. به میز غذاخوری نزدیک شد و با یک حرکت ناگهانی کارد رو از روی میز برداشت روی گلوی افسون گذاشت و قبل از اینکه اجازه هرگونه واکنشی رو بهش بده دست روی بینی و دهانش گذاشت و کارد رو عمیق و محکم روی شاهرگش کشید و پوست گردنش رو وحشیانه برید!

افسون نفس بریده و وحشت زده تقلایی کرد ، جیغ خفه ای از شدت درد کشید که میون موسیقی و خنده دیوانه وار بهروز محو شد.




ماسک رو روی بینی و دهانش جابجا کرد. عرق پیشونیش رو با پشت دستکش گرفت و کارد رو با فشار از کشاله رون تا نزدیکی زانوی دخترک بیچاره کشید. بوی خون و گوشت تازه مستش کرده بود!

نیم نگاهی به ساعت انداخت! 2 بامداد بود و باید تا فردا صبح، قبل از اینکه شاگرداش از راه برسن جسد رو کامل مثله ، گوشت ها رو بسته بندی و فریز و درنهایت خونه رو تمیز کرده باشه! کمی به کارش سرعت بخشیده بود که صدای " دینگ " مانند توجه ش رو جلب کرد. از سرشونه چرخید و با دیدن صفحه روشن لپ تاپ ، کارد رو روی میز گذاشت...دستکش های خونی رو درآورد و به سمت دستگاه رفت! یک ایمیل داشت...فورا باز کرد و خوند و بلافاصله نیشخندی زد! شاگرد جدید ...یا طعمه ی جدیدی...در راه بود!

پشت صندلی نشست و جواب داد" سلام. خودتو معرفی کن بگو چندسالته و از کجایی؟ ایمیل منو از کجا گیر آوردی؟ کسی از اعضای خانواده یا دوستات میدونه میخوای رقص یاد بگیری؟"



نوشته: روح.بیمار

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز