-: پیشرفتم چطور بود؟!"
لبخند به لب درحالیکه میز رو مرتب میکرد و ظروفِ چینی رو می چید، جواب داد:" عالی؛ عالی بودی...با اینکه تازه سومین روز آموزشته اما یادگیریت از خیلیا بهتر بوده , گفته بودی از قبل یه چیزایی بلد بودی؛ نه؟!"
-:اوهوم...
آب دهنش با دیدن غذاهای روی میز راه افتاده بود. استیک با سس قارچ و سیب زمینی کبابی! دستپختِ بهروز معرکه بود. هردو پشت میز آشپزخونه روبروی هم نشسته بودن! افسون تکه ای از گوشت رو با کارد برید به سس قارچ آغشته کرد و کامل داخل دهنش گذاشت. فوق العاده بود:" این معرکه س..." بوی معطر غذا و طعمِ خوبش هوش از سرش ربوده بود. بی توجه به نگاه های تیز بهروز با ولع میخورد: " یه طعم خاصی داره! چه ادویه ای بهش زدی؟ آشپزی رو از کی یاد گرفتی؟!"
بهروز دستش رو جلوی دهنش مشت کرد لقمه ش رو قورت داد و سرخوش گفت: از وقتی که به خوردن گوشت علاقمند شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم باهاش انواع و اقسام غذاهارو بپزم!
افسون به نشونه فهمیدن سر تکون داد. آرنجهاش رو تکیه به میز داد و خیره به چهره ی خرسند بهروز پرسید: یه سوال شخصی! چرا زن یا نامزد و دوس دختر نداری؟! چرا تنها زندگی میکنی؟!
-: تنها که نیستم اینهمه شاگرد دارم! البته خودم اینطور ترجیح دادم، مثلا تو الان دوس پسر داری چه گلی به سر خودت یا جامعه زدی، که من نزدم؟!
افسون شونه بالا انداخت: خب نیازهام تا حدودی برطرف میشه! همصحبت دارم...همدل و همدرد دارم؛ یکی هست که میدونم دوستم داره و خیلی چیزای دیگه...!!!
بهروز لقمه ی آخر غذاش رو قورت داد و با نگاه به ظرف غذای افسون درحالیکه با دستمال اطراف دهنش رو پاک میکرد از روی صندلی بلند شد: من تنهاییم رو ترجیح میدم به این روابط سطحی و آبکی!
افسون اخمی کرد: کی گفته آبکیه؟!
-: همینکه بدون اطلاع دوست پسرت با من معاشرت داری, میشینی غذا میخوری یا حتی می رقصی و...!
:- بسه!
لحظه ای سکوت برقرار شد. صدای نفس های عصبی و پرحرص افسون تنها صدایی بود که به گوش میرسید! احساس حقارت میکرد. خیره به چهره ی حق بجانب بهروز کارد و چنگال رو به ضرب توی بشقاب انداخت و بلند شد: خیلی پستی! خودت ازم خواسته بودی به کسی نگم..."...بغض کرده بود و صداش میلرزید! با قدم هایی بلند به سمت خروجی میرفت که بهروز مانعش شد: شوخی کردم بابا؛ چرا شما دخترا انقدر ساده اید!!
افسون اخم وحشتناکی کرده بود: اره ساده ایم که راحت به همه اعتماد میکنیم! حالا برو کنار!!
بهروز با ابروهایی بالا داده از تعجب, بلند بلند میخندید: باور کن شوخی کردم چرا بهت برخورد؟ اصلا از اول داشتم باهات شوخی میکردم... راستش من زن داشتم...
افسون کمی آروم تر شده بود. حالت چهره ش اینطور نشون میداد. بهروز ادامه داد: ولی اذیتم میکرد منم درنهایت خسته شدم و خوردمش!!"...خیره به چشم های درشت شده ی افسون چشمکی زد و درحالیکه میخندید دستش رو گرفت و تا نزدیکی سیستم صوتی برد: دیدی؟ کلا من زیاد حرف میزنم، منو جدی نگیر!!
کنترل رو برداشت سیستم رو روشن کرد و آهنگ مورد نظرش رو انتخاب کرد: لازم نیست بریم پایین همینجا ادامه میدیم!
افسون با تعجب پرسید: چیو؟
-: رقصو!
Johnny Reid - Dance With Me
دست در دست هم چشم درچشم هم با لبخندی دلنشین برلب...بهروز آروم شروع به تاب خوردن کرد...راست چپ...راست چپ! سفت کمر باریک افسون رو بغل کرده بود و با دست دیگه دست لطیف اون رو میفشرد.
افسون همگام با اون قدم برمیداشت و با هر کشش دستش همراهش میرفت. دونه های عرق روی پیشونی بهروز برق میزد و افسون متعجب از این بود که چرا انقدر سریع عرق کرده و به نفس نفس افتاده بود؟!
بهروز حالش رو نمیفهمید حسش رو نمیشناخت. قلبش آروم نمیگرفت و برعکس، هرلحظه تندتر و تندتر میتپید. طروات پوست و بوی تن افسون مستش کرده بود؛ طوریکه همه اعضاش رو به کنترل خود درآورده و اختیار ازش ربوده بود!
آهنگ با ریتیم قشنگی مینواخت. گاهی بهروز دخترک رو بغل میگرفت؛ سر درگردن لختش میکرد و پوستش رو با لذت میبویید گاهی افسون پشت بهروز میچرخید بازوهاش رو چنگ میزد و گونه اش رو به کمرش میچسبوند.
آهنگ به اوج رسیده بود! یک چرخش بزرگ و دوباره در آغوش هم افتادن و چرخیدن. دوباره و دوباره؛ خیره در چشمان هم دست در دست هم سینه روی سینه هم و پا میان پاهای هم... دور تا دور سالن ...انگار دور دنیا میچرخیدن! افسون کاملا تحت کنترل بهروز بود و با تمام وجود تعلقش رو به اون احساس میکرد.
آهنگ داشت به انتها میرسید. بهروز دست افسون رو رها کرد. افسون چرخ زیبایی روی نوک پاش زد و بهروز با یه حرکت سریع اون رو به اغوش کشید. افسون خیره به دهان بهروز سرش رو جلو برد ولی لبهاشون بهم نرسیده چرخید تا فرارکنه ولی بهروز مانع شد؛ دودستی کمرش رو گرفت به سینه ش چسبوند و از پشت؛ سردر گردنش کرد و باز عمییق بوییدش! عاشق این بو بود...گوشت تازه! با*سن نرم و خوش حالتش رو روی لگنش حس میکرد و عطر تنش نفسش رو میگرفت. اینبار تحمل نکرد. تا همین