2777
2789
عنوان

يك فنجان تفكر ☕️....

98 بازدید | 10 پست


به دختران اعتماد کنیم و آنان را به تجربه های بزرگ دعوت کنیم و بگذاریم از حلقه ي بسته تجربه های کوچک، قابلیت رشد نایافته و دوباره تجربه های کوچک رهایی پیدا کنیم.

البته سقف های شیشه ای اول باید در ذهن من و شما برداشته شود.

به جای آنکه دایره ناموس را خواهر، مادر و همسر خود تعریف کنیم، بپذیریم که همه ناموس ما هستند.

به همه دختران، مادران و همسران به دیده احترام نگاه کنیم.

همچنین لازمست که منظورمان از ناموس را هم درست تعریف کنیم که ناخودآگاه قفس و محدودیت نشویم.

برایشان جُک نسازیم.

با این جُک های سیاه، اعتماد به نفسی که کم کم دارد در نهاد دختران این سرزمین پا می گیرد را لگدمال نکنیم.

بگذاریم زنان و دختران در طراحی سازمان، شهر و کشور نقش بیشتری داشته باشند.

شهرهای ما مردانه و بی روح ساخته شده است. اگر می گذاشتیم نگاه لطیف آنان مجال بروز می یافت شاید از این زندگی ماشینی امروز همه ما کلافه نمی شدیم. آنان نکاتی را می بینند که ما نسبت به آن ها کور هستیم.

در انتها تاکید می کنم که ما مردان لازم نیست کاری بکنیم.

این دختران و زنانی که من می شناسم هم توانمندی و هم جسارت این را دارند که جایگاه خود را باز بیابند.

تنها کاری که ما باید بکنیم این است که مانع نشویم.

ذهنیت مان را عوض کنیم و مرد باشیم.  

🌸💡🌸

| دکتر #مجتبی_لشکر_بلوکی (مدرس دانشگاه صنعتی شریف) |


🔸

دختر هزار سالش هم که بشود، مادر هفت تا بچه ی قد و نیم قد هم که باشد، نامش به حاج خانوم و مادرجان و خانم بزرگ هم که تغییر کند... باز هم دلش قنج می رود برای روسری سفید گلدار، برای ترشی آلوچه های نمک زده، برای داشتن عروسکی که دائما به رویش لبخند می زند. دختر هر چه که باشد گهگاه هوای رژ لب سرخ می کند و بوسه ای جانانه روی آینه یا گوشه ی دفتر. دلش له له می زند برای ظهر تابستان و بستنی قیفی بزرگ، برای یک لباس رنگ روشن و ترجیحا صورتی، برای شیطنت و بلند خندیدن. اصلا چه کسی گفته دختر باید سنگین و با وقار باشد؟ دور لب های دختر را حصار کشیده ايم که مبادا بخندد و کسی دلش بلرزد. چه کسی گفته هیکل دختر را باید تراشيد تا شبیه باربی مصنوعی شود؟ خودمان را از درون پوک و فرسوده کنیم که چه؟ کل عمر روزه بگیریم که مبادا جناب مذکر از ما دور نشود. مثلا چه می شود که یک دختر افتخارش قورمه و قیمه پختن و بچه تر و خشک کردن نباشد؟ با دو جلد کتاب خواندن یا دو کلاس درس رفتن یا رقص یاد گرفتن قیامت می شود؟ چه عیبی دارد که زودتر از خانه داری به دختر هايمان زندگی کردن، عاشقی کردن، با فرهنگ بودن و طریقه ی ارتباط صحیح با جنس دیگر را یاد بدهیم؟ چرا بی نهایت را برای مرد تعیین کردیم و اما و اگر برای زن چيديم. دختر هر چه که باشد روحش زنده است، با تعصب های بیجا و افکار غلط، جدی و بی احساس نشویم... حیف است به خدا..  فکر کنید دنیا چند وقت دیگر پر شود از مرد هايی که ناشيانه عشوه می کنند و زنانی که حین تعویض روغن ماشین، لالایی می خواند. با احساسمان دنیا را نجات بدهیم.

🎈👸🏻🎈




در عالم کودکی به مادرم قول دادم

که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.

مادرم مرا بوسید.

و گفت : نمی توانی عزیزم !

گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .

مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .

نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .

ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .

معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !

بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .

ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛

کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.

سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .

همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !

من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،

او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .

من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .

آخر من خودم مادر شده بودم ...


#سیمین_بهبهانی

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

🔹

«خانوم بودن» خوب است

اما گاهی «دخترک» درونت را زنده کن

گاهی اوقات بلند بلند بخند

اصلا دوچرخه سواری کن

چه عیبی دارد اگر دلت خواست

لی لی بازی کنی، آواز بخوانی

عروسکت را بغل کن موهایش را بباف

اینقدر ما را در بند و زنجیر سن و سالمان نکنید

هر گاه دلمان صورتی خواست

چه عیبی دارد در هر سنی صورتی بپوشیم؟


مردم عزیز من،

میشود لطفا کمی کمتر قضاوت کنید؟

این دلخوشی ها خیلی ساده اند

با قضاوتهایمان،

ساده ترین دلخوشی ها را از هم دریغ نکنیم

ما فقط گاهی دلمان برای

آن دخترک درونمان تنگ میشود

وگرنه سبک سر نیستیم

بگذارید به وقتش پیر شویم

ما هنوز خیلی جوانیم

هنوز برای این همه «خانوم» بودن زود است

بگذارید لااقل گاهی «دخترک» پر شور باشیم

👱🏻‍♀️🌻🌱

اوایل که ساختمان رو به رویی را تخریب می کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا باید دقیقا پنجره ی اتاق من رو به چنین تصویری باز شود؟!

من باید یک رمان عاطفی را تا یک ماه دیگر تحویل میدادم و این تصویر تخریب، فضای ذهنی ام را بر هم میریخت!

اما کم کم با آمدن این کارگر ساختمانی دیگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقیقه نگاهش کنم . دروغ چرا شخصیت اصلی داستانم داشت شبیهش میشد!

از بقیه زودتر می آمد . کفش هایش همیشه واکس داشت و پیراهن و شلوارش خط اوتو!

حتی لباس کارش هم مرتب بود

هر روز بعد از ناهار ،زیر درخت مینشست و سیگاری روشن میکرد و مشغول حرف زدن با تلفن میشد . نمیدانم چه کسی پشت خط بود اما به محض اینکه جواب میداد بدون اینکه حرفی بزند لبخند میزد،از این خنده هایی که وقتی آدم حالش خوب میشود روی لبهایش مینشیند، حتی سیبیل هایش هم میخندید!

گاهی میان حرف هایش چشمانش را میبست و کام سیگارش سنگین میشد، با لب خوانی فهمیده بودم تکه کلامش چیست... چشمانش را که میبست میگفت : جان منی!

بعد از ظهرها زودتر از همه آماده می شد و میرفت. چند باری هم دیده بودم از گل فروشی سر کوچه نرگس خریده بود!

هر روز حواسم را پرت خودش میکرد اما اصلا دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهی حیف است ساخته تصویر ذهنت را با واقعیت آدم ها عوض کنی، میخواستم همان گونه که هست در ذهنم بماند، یک تصویر تمام نشدنی!

یک روز صبح که مثل همیشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را میکشیدم خبری ازش نشد.

سه روز هم به همین ترتیب گذشت و نیامد!

تصمیم گرفتم امروز هم اگر نیامد بروم و سراغش را از کارگران بگیرم.

تا هشت و رب منتظر ماندم ،

رفتم دم درب تا در را باز کردم دقیقا از مقابلم رد شد.

بوی سیگار لباسش خیلی کهنه بود!

برگشتم بالا دوباره مشغول نگاه کردن اش شدم.

کفش هایش هیچ واکسی نداشت و لباسش هم نامرتب با موهایی بر هم ریخته!

گفتم لابد خواب مانده اما داشتم خودم را گول میزدم، من این کار را دوست دارم!

ساعت یک بعد ازظهر شد و منتظر بودم بیاید زیر درخت و سیگار و تلفن و جان منی!!

آمد زیر درخت، سیگار را هم روشن کرد اما ....اما

گوشی را گذاشته بود روی زمین و زل زده بود به صفحه اش و آب دهانش را به سختی قورت میداد.

چند روزی گذشت..

دیر می آمد و دیر میرفت، بی حوصله و پرخاشگر و بد تیپ هم شده بود.

یک هفته مانده بود به تحویل رمان، نشسته بودم به قهوه یخ کرده ام نگاه میکردم و جواب تلفن مدیرانتشارات را نمیدادم که یکدفعه صدای مهیبی از کوچه به گوشم رسید، انگار چیزی از بالای ساختمان افتاد

با دلشوره و پاهای کرخت به سمت پنچره دویدم اما فقط یک کیسه ی سیمان بود!

برگشتم و در حالی که قهوه یخ کرده را در سینک ظرفشویی میریختم به این فکر میکردم که لازم نیست بلایی سر خودش بیاورد

همینکه دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گلفروشی نرفته و نرگس نخریده، خودش یک جور مردن است!


ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.

دستم چرب بود، شوهرم در رو باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم رو خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارن ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شه. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم رو برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میومدن تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدن؛ قربون صدقه هم می رفتن و قبیله ای بودن. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدن. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش رو می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!


▫شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزه و اخم های درهم رفته ی من رو دید.

پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت:

خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.

گفتم:

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

گفت:

حالا مگه چی شده؟

گفتم:

چیزی نیست ؟؟؟ !!!


در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !


▫️پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودن. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردن و رفتن و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.


▫️پدر و مادرم هردو فوت کردن. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت:

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما رو شنیده بود؟

نکنه برای همین شام نخورد؟

از تصورش مهره های پشتم تیر کشید و دردی مثل دشنه توی دلم نشست.

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟


آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:


"من آدم زمختی هستم"

زمختی یعنی:

ندانستن قدر لحظه ها،

یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،

یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخونه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم؟

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛

فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میومدن، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه؟

میوه داشتیم یا نه؟

همه چیز کافی بود

من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک

پدرم راست می گفت که

نون خوب خیلی مهمه.


▫️من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در رو نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی داره؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش رو می فهمی...!


زمخت نباشیم!


#تهمینه_میلانی


کم سن و سال تر که بودم

وقتی باران میبارید

فکر میکردم خدا گریه میکند!

این نظریه ام را هم با هیچ آدم بزرگی در میان نمیگذاشتم چون اطمینان داشتم خواهند گفت خدا که گریه نمیکند بچه !

نمیگفتم چون نمیخواستم عشق بازی زیر اشک های خدا را از دست بدهم!

آدم بزرگها هیچ وقت نمیفهمند

خدا هم گریه میکند...!

دلش که میگیرد....

پنجره اتاقش را باز میکند...

نگاه میکند به زمین و آدم هایش...

به جدایی مادر از فرزند و فرزند از مادر که حاصل جنگ و قدرت طلبی است...

به کودکانی که از سو هاضمه رنج میبرند

این جا شروع گریه های خداست...

با دیدن عاشقی که از جدایی معشوق در خیابان سرگردان است گریه اش شدت میگیرد...

دختر بچه ای را میبیند که زیر اشک های سردش میلرزد و جامه ای ندارد برای گرم شدن...

دختر بچه ای که این اشک های سرد خدا فرصت مناسبی ست برایش تا سر چهارراه دل مردم به رحم بیاید بخاطر کفش های پاره اش و شاید...

خداوند میبیند مردی را که شرمنده است، مردی که سرپناهی ندارد برای خانواده اش تا زیر اشک های سرد خدا خیس نشوند

چون صاحبخانه اثاثیه اش را در کوچه ریخته است!

این جا دیگر خدا نمیخواهد گریه کند....

اما نمیتواند جلوی اشک هایش را بگیرد....

آری ....خدا هم گریه میکند!

خدایا...

پنجره اتاقت را ببند!

زمین ات دیگر دیدن ندارد.


#علی_سلطاني

🔸

نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم

مسيرِ زندگيمان طورِ ديگرى رقم ميخورد

دوست داشتن هايمان را راحت تر جار ميزديم

لباسى را بر تن ميكرديم كه سليقه ى واقعيمان بود

آرايشى ميكرديم كه دوست داشتيم

دلمان كه ميگرفت،مهم نبود كجا بوديم،

بى دغدغه اشك ميريختيم

صداى خنده هايمان تا آسمانِ هفتم ميرفت

با پدر و

مادرمان دوست بوديم

حرفِ يكديگر را ميخوانديم

نگرانِ حرفِ مردم اگر نبوديم،

خودمان براى خودمان چهارچوب تعريف ميكرديم

روابطمان را نظم ميداديم

دخترها و پسرهايمان،

حد و مرزِ خودشان را ميشناختند

نيمى از دوست داشتن هايمان،

به ازدواج منجر ميشد

نگرانِ حرفِ مردميم اما

كه چگونه رفتار كنيم كه مبادا پشتِ سرمان حرف بزنند

كه مبادا از چشمشان بيفتيم

كه مبادا قطع شود روابط خانوادگيمان

ما در دورانى هستيم

كه نه براى خودمان

براى مردم زندگى ميكنيم!

💭🌸

| #علي_قاضي_نظام |

.


🔹

نيمى از زندگى مان ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم؛ ما چقدر خوشبختيم ...

به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد

حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم، اما همين خودنمايى،ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين.


غذايى اگر جلويمان ميگذارند، قبل از لذت بردن از غذا، ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...

سفرى اگر ميرويم، ترجيحمان اين است كه بگوييم، ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو بمان همان جهنم هميشگى...

واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم، كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد، تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...

ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم

مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،

فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!

🚶🏻🌀

|#علي_قاضي_نظام |

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز