بچه ها من با یکی توی رابطم ک فامیلیم
جدا شدم.اون مجرده.و از من بزرگتره.اگه میخواین داد و بیداد کنید باید بگم ک اون پیگیر من بود نه برعکس
من یه پسر هفت ساله دارم
ما حدود هشت ماهه ارتباط داریم
پسرم وقتایی ک پیش خانواده پدریشه من میتونم اونو ببینم
من از لحاظ اجتماعی ازون تحصیلات و شغلم بالاتره خیلی
قیافم خدارو شکر خیلی خوبه و یکی از ملاک های مهم برای ازدواج برای اون پسر قیافس (مامانش میگفت )
دارایی ک داریم هم مساوی هست.هرچند خانواده اون پولدارترن و در عوض من حقوقم دوبرابر اونه
با این تفاسیر ما اشنا شدیم و اولش من میخاستم ببینم قصدش چیه اما خیلی از راه بدی وارد شدم هی گفتم اگه وابسته شدیم چی اگه یکیمون بخاد ازدواج کنه چی و من دیگ نمیخام ازدواج کنم و....
اونم گفت اگع یکیمون خاست ازدواج کنه اون یکی بی دردسر میپذیره و ازین حرفا
هشت ماهه باهمیم و خیلی دوسش دارم خدارو شکر نه قهر نه دعوا نه مشکلی.....
دلم میخاد باهم ازدواج کنیم اما بروی خودم نمیارم اون چندبار پرسیده اگه ازدواج کنی بچت باکی میمونه گفتم باخودم دوباره گفته مسئولیتش باکیه گفتم باخودم....
گفتم چرا میپرسی گفت همینجوری
انگار اونم دوست داره ازدواج کنیم اما از بچه داشتنم میترسه...
الانم ک درارتباطیم اصلا دوست نداره بچم ببینتش یا بفهمه بامنه
نظر شما چیه.من دلم میخاد ازدواج کنم اما تا با اونم نمیتونم روی کسی فکر کنم و کس دیگ ای رو هم نمیخام