هیچی دعوا سر این بود که من دلدرد گرفتم اومدم اتاق پاهامو دادم به گرما با بخاری برقی...اقام داشت میوه کوفت میکرد من یه پیجی زدم در موردخانهداری با همون درد داشتم پست هم میذاشتم ...دید و بلند شدو چشماشو بست مثل همیشه دهنش رو باز کرد که فلانی و فیثاری و خری و نمیدونم ریدم دهن بابات و منم گفتم خودت برین دهن بابای خودت ولی از ترس کتک ریدم بخوذم ک نیاد کتکم بزنه...هیچی همین الانکه داشتم مینوشتم با گریه تاپیک زدم اخع اینم شد زندگی نه حرمتی نه احترامی