در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه در خیابانی که نیست
مینشینی رو به رویم خستگی در می کنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی! گر چه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور ایکنه نباشی کار آسانی که نیست...
🕊️💔