چندی پیش یکی از خاص ترین لحظات عمرم بود...از اون لحظاتی که در کارنامه ی اعمال انگشت شمارن.... لبخندی که به لب داشتم از شیرین ترین عسل دنیا بیشتر به کامم بود....احساس جدیدی در روحم جوونه زد....انگار منی خفته از رحم قلبم بدنیا آمد....احساس کردم دیدگانم اطراف را شفافتر و رنگی تر میبیند....اینطور بگم...نوع نگاهم زیباتر شد....شاید هم همه چیز زیبا بود و مننمیدیدم.....
پشت شیشه ی نم گرفته ماشین نشسته بودم...و به قطراتی که خالصانه به سویم پرواز میکردند مینگریستم....تنها کافی بود شیشه رو پایین بکشم تا لذت هم آغوشی با آسمان نصیبم بشه....شاید اگر معذب نبودم غرغر های راننده اسنپ رو میپذیرفتم و فاصله م از اشکهای سرد ابرها رو صفر میکردم......
اما هیچ مانعی بین من و چکه های آسمان نبود....وقتی از کالبد جسمم گذر میکردم چکه چکه های عاشقانه بر روی صورتم نواخته میشد...بوی زیبای مدحوش کننده ی باران؛ با بوی دودی که در ترافیک ماشین ها به راه انداخته بودن؛ در هم آمیخته بود و شاید دیوانه بنظر برسم اگه بگم لذت بخش ترین عطر دنیا رو داشت....
ورقی دیگر به لحظات خاص ترینم ؛ اضافه شد ...و اکنون در آرام ترین حالت ممکنم....
*بماند به یادگار