دوست بودیم سرباز بود شب ساعت۳ پامیشد که بره پادگان با اون حالش چون حال روحی من بد بود از پادگان برگشتنی با اون حجم خستگی با اینکه خونمون خیلی دور بود ازشون میومد نیم ساعت منو میدید بعد میرفت
هرماهم ماهگردمون گل میخرید
ترکیب یه دسته گل با لباس سربازی و پیاده راه رفتن خیلی عاشقانه بود ولی اون موقع قدر نمیدونستم همش غر میزدم 🥺