دیشب خونه خواهر شوهر دعوت بودیم تازه تو استخدامی دولتی قبول شده رفته سر کار البته سه تا بچه کوچیک داره بزرگه ۵ سالشه آخری سه ماهه داشت میگفت من بدبختم به کارام نمیرسم و حسابی غر میزد من احمق خاک تو سر گفتم عیب ندارد شکر خدا کن همینکه خواهرت حاضره بچه هاتو نگه داره خیلیه الان مادرا حوصله ندارن حالا صبح باهم بحثشون شده خواهر شوهر کوچیکم گفته من نمیام اونم زنگ زده بمن که آره تو پرش کردی نیاد