خیلی شر بودم از مهدکودک فرار میکردم .حتی یه بار دوستان بود ۷کیلومتر از خونه فرار کردم .از مغازه ها دزدی ...سر دسته اوباش کوچه بودم 😂😂یادمه یه دختری از گروه دشمنم رفت مغازه تخمه خرید آقامنم کمین کردم همین که درومد همه تخمه هاشو ریختم 😢ولی چند سال بعدش مدب تر شدم
من برگ درختارو میکندم خورد میکردم تو آب مثلا خورش سبزی بود
پدربزرگ خدابیامرزم هوش و حواس درس حسابی نداشت
یدفه به زور چن قاشق از اون زهرماری دادم بهش بنده خدا یه روز تمام تو دشویی بود نفرینم میکرد میگفت
یادتونه ما میگو +زیدیم و مامان بابامون ازدخجالت سرخ میشدن
تو راه مدرسه مغازه بود كه همه چي ميفروخت من و دوستم ميرفتيم حبوبات با هم قاطي ميكرديم نخود ميريختيم تو عدسا و لوبيا رو ميريختيم تو ماشا و خلاصه اينقد اينكارو كرديم تا يه روز مچمونو گرفت و مارو از مغازه اش انداخت بيرون 😂😂
من به ابر رفتم فامیلمون شام دعوت کنم، گفتم مامانم گفته شما بیایید خونه ما، اگر نیامدید. به جهنم که نیومدید
من دهه هفتادیم ولی بیشتر خاطراتم باشصتی ها مشترکه😕 نمیدونم چرا واقعا
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
28 ثانیه پیش
29 ثانیه پیش
29 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
