۱۰ ماهه بود ک اولین بار گفت مامان و کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد مخصوصا ک ب مادرشوهرم بر میخورد و میگفت این بچه چی میگه اصلا معلوم هست؟ شوهرمم گفت قشنگ داره میگه مامان از این واضح تر ،خانم ناراحت شد و رفت تو اتاقش توقع داشت اول بگه عزیز ک البته هیچ وقت این کلمه رو نگفت..
من هیچ وقت قدر این مامان گفتناش رو ندونستم.. ولی نه... یبار با تمام جونم منتظر مامان گفتنش بودم ک بچم معطلم نکرد و سریع گفت وقتی ک نیم ساعت تو تشنج بود تا برسیم بیمارستان وقتی ک دیازپامم جواب نداده بود و من فقط خودمو میزدم و ب خدا التماس میکردم بهم پسش بده ب هیچ کس نمیدمش آخه میخواستم بسپارمش ب باباشو همه چی رو تموم کنم و طلاقم رو بگیرم ... اون روز پشت در اتاق احیا جون دادن رو ب چشم دیدم خدا برای هیچ مادری اون روزها رو نخواد
وقتی بهوش اومد با گریه میگفتم بگو مامان ... میخواستم ببینم لال شده یا نه.. سریع جواب گرفتم مامااان ، اما پر از درد و گریه ماماااان... دردت ب جونم مامان دیدی ب هیچ کس ندادمت و پای همه چی موندم... بعدم با ترس بلندش کردم ببینم فلج نشده باشه... ک الحمدلله فلج هم نشده بود
روزهای سختی رو باهم گذروندیم طفلکم سنی نداره تازه شمع ۴ سالگیش رو فوت کرده اما ی سینی پر دارو داره از صبح ک بیدار میشه تا شب ک بخوابه دارو میخوره بیداری ک چ عرض کنم کلا نیمه هوشیاره
دارو خوردن رو دوستنداره باید بشینم رو سینه اش بریزم تو حلقش اوایل بلد نبودم میمردم و زنده میشدم تا دارو بخوره هربار ک میرفتم دارو بدم میگفتم خدایا بچم زیر دست ک پام خفه نشه جون نده اما اینقدر این روند طولانی شده ک دیگه الحمدالله برا خودم استادی شدم ۳ سوت بهش دارو میدم و تو گلوش نمیپره سیاه و کبود بشه
طفلکم ی روزایی مقاومت نمیکنه و خودش میخوره داروهاش رو
داشتم از مامان گفتناش میگفتم براتون
اینقدر بهونه گیری میکرد ی روزایی صداش عین مته دیونه ام میکرد بچم حرف ک نمیزنه چندتا کلمه ی محدود میگه و همیشه این ورد زبونش بود ، مامان ،مامان مامااااان
جای من نیستین ک بدونین چقدر سخته ی بچه ی بزرگ (ماشالله بچم خیلی خوش قد و بالا و پر هست) صدای کلفتم داشته باشه بعد همش جیغ و داد کنه و بگه ماااامان ماماااان.. و در حال گریه کردن دائمی باشه ی وقتایی ک خسته میشدم از دستش میگفتم تو ک زبون حرف زدن نداری کاش صدا هم نداشتی دیونه شدم از دستت
هعی روزگار
باز تشنج کرد
اینبار دیگه مامان هم نتونست بگه
و من چقدر دلم برای مامان گفتناش تنگ شد
بخاطر داروهایی ک بهش میدم ب سمت پدرش رفته بود
و چقدر من دلم میگرفت از بی محلیاش از اینکه فقط بغل باباش میخوابید آخه وقتی میخوابه عین فرشته ها میشه ریتم نفس کشیدناش خود مسکنه اصلا هرچی درد و رنج داده توی روز رو میشوره میبره
همه درداش با من
ناز کردناش برا باباش
همه مراقبت هاش دارو دادناش بی قراریاش شیون و شیداهاش بامن
شب تو بغل برا باباش
بعد تشنج ماه پیشش
دیگه مامانم ک نمیگفت یعنی تقریبا لال شد بابا هم نمیگفت
شاید چند هفته شد
ب روی خودم نمیاوردم ولی از درون داشتم متلاشی میشدم
وقت زیادی میذاشتم هی میگفتم بگو مامان بگو مامان
و فقط مات ک حیرون نگاهم میکرد.. منم بی صدا اشک میریختم
باباشم میگفت بگو بابا..اما باز فقط ی نگاه مات از چشمای خوشگلش تحویل میگرفتیم
بعد چند هفته صبح خیلی زود بیخواب شده بود اومده بود بالا سرم تکونم میداد میگفت آآآآ و کلی آوای بی مفهموم دیگه و من جون بلند شدن نداشتم رومو باز کرد باز گفت آآآآ. بیشتر تو خودم مچاله شدم یهو دست از سر صدا و تکون دادن من برداشت و با ی ناز ملوسی گفت مااامان
و همین کافی بود مثل باد بپرم بالا بگم جاااان مامان ، جاااان دلم. ... عمر ماااامان
دوباره گفت مامان... باز اول گفت مامان
بعد اون هروقت میگه مامان میگم عمر مامان جان مامان و ی شیرینی دیگه ایی برام داره انگار باز ۱۰ ماهه شده تازه زبون باز کرده و باز اول گفت مامان