من تنها چیزی که از این زندگی ۱۷ساله یاد گرفتم این که فقط خودت با خودت باش وخودت اینده خودتو میسازی دیگران برای تو نباید مهم باشن مهم خودتی و به حرف های دیگران تو زندگیت اهمیت نده تنها با فکر خودت پا به عمل بزار
یک ساله شهر خودم نرفتم..بخاطر شرایط حاملگیم که خیلیرسخت بود و بچه نارس و حالا بماند..گذشت بسلامتی...شوهرم خیلی عاشقمه..باور کن نه پز میدم نه چیزی...خیلی به حرفمه...طوری ازاول رفتارکرده که خانوادش حساب کار دستشون بیاد اخه خیلی اذیتم میکردن اوایل...خیلی پشتمه...ولی من افسرده شدم حس چیزی ندارم...به خاطر اون من غریب شدم توشهرش
تو سن ۲۲ سالگی یکی رو دوست داشتم که ف میکردم اگه بهش نرسم دیگه دنیا برام تموم میشه پدرم مخالفت کرد و گفت به غریبه از شهر دیگه دختر نمیدم خلاصه کلا از دنیا بریدم اما الان توسن ۲۷ سالگی یه شوهر خوب دارم انقد دوسم داره انقد برام ارزش و احترام قائله که هر روز خدا رو شکر میکنم که همچین همسری نصیبم شده یه کوچولو تو دلم داره رشد میکنه و هر روز از بودنش ذوق میکنم تو فامیل دختر موفقی شدم دانشگاه ملی درس خوندم کار مناسبی پیدا کردم و زندگیمو دوست دارم خدایا شکرت و ان شااله همه دخترا خوشبخت بشن وقتی شوهرم به خاطر ویار شدیدم گریه میکنه و دست و پامو میبوسه و میگه کاش من بمیرم اما این حالتو نبینم تو دلم قند آب میشه و همه سختیا از یادم میره