یه راه نجاتی بفرست،دیگه واقعا صبرم تموم شده،کاش برمیگشتم ده سال پیش و عاقلانه تصمیم می گرفتم،اون موقع که به خاطر حرف مردم ازدواج کردم
من فقط ۲۲سالم بود،اما انگ ترشیده بودن رو پیشونیم بود،چرا،؟؟؟؟چون فرهنگ مزخرف شهرستان این بود که دختر باید ۱۵سال بیشتر خونه باباش نباشه،
چون من سنت شکستم و رفتم دانشگاه
چون من میخواستم مستقل بشم و کار کنم
خیلی جنگیدم تا به اینجا رسیدیم
به جایی که زندگیم شده کارکردن خر و خوردن یابو .
دیگه توان جنگیدن ندارم
زندگی چقدر سخت شده ،با دوتا بچه ،از صبح تا شب با شوهرم کار میکنیم اما حسرت همه چی به دلم مونده،فقط یه لباس خوب،ماشین،یه مسافرت،یه تیکه طلا
آخه خدایا کی نوبت من میشه ،خسته شدم از نداری،خدایا ما که حرکت کردیم کو برکت؟؟؟
لعنت به این گرونی و باعث و بانیش